شعر و داستان - صفحه 9
بازدید: 27226
-
لالایی: حبه قند
لالا، لالالا گلم لالایی میبوسه تو رو حالا بابایی آهسته میگه: «مثلِ یک گُله، عزیزِ باباس ناز و خوشگله» دلت میشه شاد لبات میخنده بابایی میگه: «یه حبه قنده»
-
گنجشک های زرنگ
صبح، دانهدانه برف میبارید. من یک مُشت دانه پُشت پنجره گذاشتم تا گنجشکها دانه بخورند. وقتی گنجشکها آمدند، تند تند به دانهها نوک زدند. من خوشحال شدم.
-
گنجشک کوچیک
لالا، لالالا گنجشکِ کوچیک خیلی تو کردی جیک و جیک و جیک اینجا پریدی آنجا پریدی تو آسمونِ زیبا پریدی
-
آدم برفی مهربان
من و بابایی توی حیاط آدمبرفی درست کردهایم. آدمبرفی هر روز به ما لبخند میزند. من آدمبرفی را خیلی دوست دارم و شبها دعا میکنم تا زود آب نشود. صبح، یک کلاغ روی شانه آدمبرفی نشست.
-
همان جا
دیشب سرم را روی دامنِ مادربزرگ گذاشتم و گفتم: «دوست دارم اینجا بخوابم». مادربزرگ گفت: «بخواب عزیزم!» بعد موهایم را نوازش کرد. من الکی چشمهایم را بستم.
-
شعر کودکانه شب یلدا
بابابزرگم یه قصه میگه تو شبِ یلدا تو قصه اون چه حیوونایی خوب و باصفا میده به دستم با مهربونی یه دونه انار میگه: «زمستون تو برای من گُلی و بهار».
-
سفره ما
عصر با مادرم به خیابان رفتیم. یک آقا کنارِ خیابان سفره میفروخت. سفره او مثلِ سفره خانه ما بود. من با خوشحالی به مادر گفتم: «سفره ما! سفره ما!» مادر سرش را تکان داد و لبخند زد.
-
کلاغ دلتنگ
کلاغی روی شاخه توی فکر است نشسته او چه غمگین زیرِ باران و من هم بر بخار روی شیشه کشیدم عکسِ آنجا را چه آسان نوکِ انگشت بر شیشه زده او مرا دید و کلاغِ روی شیشه صدای قارقارش شاد شد شاد
-
زنگ تفریح
باد، هوهو میکند برگها را یک به یک خوب جارو میکند بعد هم شادیکنان میدود دنبال ما میرود تا آسمان باز قیل و قال ما هر که را میگیرد او شادمان هو میکند
-
بالش رنگی
یک بالش رنگی این جا است که هر کس سرش را روی آن میگذارد خوابهای رنگی و شاد میبیند. بابابزرگ سرش را روی آن گذاشت و خواب دید که با یک آبپاش بزرگ به همه باغچهها آب میدهد.
-
معلم ما
دس بزنیم دس پا بکوبیم پا معلم اومد این گلِ زیبا شادی و خنده بشیم پرنده معلمِ ما داره میخنده
-
زیبایی
مادر گفت: «زیبایی، زیبایی، زیبایی». من گفتم: «زیبایی را با تو شناختم». مادر گفت: «هر که زیبایی را میشناسد خود درونی زیبا دارد». من و مادر یکدیگر را نگاه کردیم.