داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرضیه صادقی
دیشب یک مارمولک کوچولو، روی دیوار حیاط با دُمش بازی میکرد و لبخند میزد.
مادرم داد زد: «وای مارمولک!»
پدرم فوری گفت: «کجاست؟! کجاست؟!»
مارمولک تندی دوید و رفت توی حیاط همسایه.
خانم همسایه هم داد زد: «وای مارمولک!»
من دیگر نمیدانم مارمولک کوچولو کجا رفت. فقط دعا کردم، برود روی درختِ همسایه تا درخت دستهایش را برای او تاب بدهد؛ و مارمولک کوچولو با صدای خشخشِ برگها دوباره لبخند بزند.
بیشتر بخوانید: