داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرجان بابامرندی
پنج تا عروسک پشت یک شیشه مغازه بودند.
اولی گفت: «کاش یک دختر میآمد، مرا میخرید و با کالسکه به گردش میبُرد».
دومی گفت: «کاش یک دختر مرا میخرید و برایم جشنِ تولد میگرفت».
سومی گفت: «کاش یک دختر مرا میخرید، موهایم را شانه میکرد و برایم شعر میخواند».
چهارمی گفت: «کاش یک دختر مرا میخرید، پیش خودش میخواباند و برایم لالایی میخواند».
پنجمی گفت: «کاش من عروسکِ آن دخترِ گُلفروش بشوم که هر روز با یک بغل گُل به دیدنم میآید».
بیشتر بخوانید: