داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرجان بابامرندی
توی کتابِ من یک کلاغ به برگهای زردِ یک درخت منقار میزند.
وقتی که برگها میافتند میگوید: «قار، قار».
من میگویم: «سلام کلاغِ پاییزی».
کلاغ میگوید: «سلام کوچولو، تو از کجا دانستی من کلاغِ پاییزی هستم»؟!
من زود میگویم: «چون به برگهای زرد منقار میزنی و با خوشحالی
قار قار میکنی».
کلاغ میگوید: «آفرین». بعد مرا نگاه میکند.
توی فکر میرود و میگوید: «خُب، حالا تو هم یک کارِ پاییزی انجام بده».
من به برگهای زرد نگاه میکنم.
بعد هم با خوشحالی آنها را فوت میکنم.
برگها قلقلکشان میآید.
با هم میخندند و میگویند: «خش، خش» و کلاغِ پاییزی هم میگوید: «قار، قار».
بیشتر بخوانید:
کلاغ دلتنگ