شعر و داستان - صفحه 3
بازدید: 27213
-
قارقاریِ خوشخبر
من یک کلاغِ عروسکی دارم که اسمش قارقاری است. صبح با قارقاری پیش مادربزرگ رفتم و قارقاری را تکان دادم. قارقاری گفت: «قارقار».
-
صدات میکنم
مومو جونم نشینی یه وقت تو زیر بارون بابای مهربونم ساخته برات سایهبون
-
قارقارک
رو دفتر مشقِ من عکس چیه؟ کلاغه کلاغی که تو باغه
-
بازی با برگها
صبح، باران چک و چک آواز میخواند. برگهای زرد هم روی درخت خش وخش میخندیدند. من به برگها گفتم: «برگهای زرد، برگهای زرد؛ این قدر خش و خش میخندید، الان میافتید روی زمین».
-
ستاره
سلام سلام ستاره خوش اومدی دوباره یه بار بیا تو دستام فقط نکن اشاره
-
داستانک با آن تور بزرگ
توی کتاب من، یک قایق روی رودخانه تاب میخورد. من سوار قایق میشوم و قایقسواری میکنم. یک دفعه یک ماهیگیر از کنار رودخانه به من میگوید: «صبر کن، تا سوار بشوم. میخواهم با این تور ماهی بگیرم».
-
دوسش دارم
درختِ خونه ما دستاشو بُرده بالا گنجشکها هم نشستن میون دستاش حالا
-
دو تا خرگوش
توی کتاب من دو تا خرگوش با هم کُشتی میگیرند. یکی از آنها یک دفعه پرت میشود توی اتاق ما. خرگوش به فرشِ ما نگاه میکند و میگوید: «وای چه دشتِ پُر گُلی! خیلی قشنگ است!»
-
چه قورباغههای خوبی!
توی کتاب من دو تا قورباغه کوچولو روی هم آب میپاشند و با صدای بلند قورقور میکنند. من فوری میگویم: «قورقوریها پدرم خوابیده».
-
خیلی زیبایی
خورشیدِ مو طلایی تو که خیلی زیبایی با آن لبخندِ شادت هر صبحِ زود میآیی
-
هدیه خاله بُزی
توی کتاب من، یک بُزغاله دارد تند تند میدود. از او می پرسم: «چرا این قدر عجله داری؟!»
-
مثلِ همیشه
پروانه آمد بر روی شیشه بالی تکان داد مثلِ همیشه