نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: مرضیه صادقی
تحریریه زندگی آنلاین : دیشب شب یلدا بود. ما خانه بابابزرگ رفتیم. مادربزرگ یک عالمه کُلوچه کوچولو درست کرده بود. من با خوشحالی گفتم: «من کُلوچههای کوچولو را خیلی دوست دارم».
مادربزرگ توی بشقاب من کُلوچه گذاشت و یک لبخند کوچولو زد. بابا بزرگ هم توی بشقاب من کُلوچه گذاشت و یک لبخند کوچولو زد. من با خوشحالی کُلوچهها را خوردم. خیلی خوشمزه بودند. بعد به مادر بزرگ گفتم: «از این کُلوچهها میدهی با خودم ببرم؟» مادر مرا نگاه کرد و لبش را گزید، اما پدرم لبخند زد. من فوری گفتم: «بابایی هم میخواهد». رنگ صورت بابایی قرمز شد. مادر بزرگ گفت: «عزیزم، به بابایی و مادر جون هم کُلوچه میدهم». من به مادر نگاه کردم. مادر یک بوسه کوچولو برایم فرستاد. من بوسهاش را با کُلوچهام خوردم و گفتم: «وای خیلی خوب شد». مادربزرگ سرش را تکان داد چند بار گفت: «عزیز دلم. عزیز دلم».
بیشتربخوانید:
وقتی باد میرقصید