نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: مرضیه هاشمی
تحریریه زندگی آنلاین : وقتی باد توی حیاط آمد، چرخید و چرخید. لباسها را روی طناب دید. لباسِ مادربزرگ گُلگُلی و قشنگ بود. باد هم مثلِ من از آن خوشش آمد. چون فوری آن را تنش کرد و هِی خودش را تاب داد. انگار داشت میرقصید!
لباسِ مادربزرگ با رقصِ باد قشنگتر شد. با خوشحالی توی اتاق رفتم و گفتم: «مادربزرگ، مادربزرگ، لباست دارد میرقصد»!
یک دفعه همه نگاهم کردند. مادربزرگ با اخم گفت: «امان از دستِ بچههای این زمانه»!
مادر لبش را گزید و پدر هم با اخم نگاهم کرد. من ناراحت شدم. فوری از اتاق بیرون رفتم. باد هنوز توی لباسِ مادربزرگ میرقصید و تازه دست هم میزد!