گفتگو : کوروش شرفشاهی
تحریریه زندگی آنلاین : بازنشستگی دوران عجیبی است. یک نفر به محض آنکه بازنشسته میشود، با کار، فعالیت و تلاش خداحافظی میکند و گویا تازه متولد شده، تنها به فکر گذراندن اوقات است، اما فرد دیگری اهمیتی به بازنشستگی نمیدهد و گویا اتفاقی نیفتاده و همان زندگی گذشته را ادامه میدهد. البته این رویکردها به میزان درآمد، سطح زندگی، تمکن مالی، وضعیت، جایگاه اجتماعی و گزینههای متعددی بستگی دارد. از سوی دیگر بازنشستگی برای زنان و مردان معنا و مفهوم متفاوتی دارد، زیرا باورها و دیدگاههای زنان با مردان تفاوت دارد و هر کدام از یک زاویه به زندگی پیرامونی نگاه میکنند. در این رابطه با خانم اعظم گلزارمنش گفتگو کردیم. ایشان با وجود تمام فراز و نشیبهایی که در 68 سال عمرش پشت سر گذاشته، هرگز به توقف فکر نکرده و همواره به تلاش مضاعف اندیشیده است. آنچه در ادامه آمده، نتیجه گفتگو با این خانم خستگیناپذیر است.
چگونه بازنشستگي را تجربه کرديد و به آن ورود کرديد؟
اگرچه به ظاهر بازنشسته شده بودم، اما در واقع دست از کار نکشيدم و از هر فرصتي براي حضور استقبال ميکردم. پس از بازنشستگي از من دعوت کردند در دانشگاه علمي کاربردي مدرس باشم. رزومه من را گرفتند و توانمندي من مورد تأييد آنان قرار گرفت. من نويسنده دو جلد کتاب بودم و سابقه آموزش در بسياري از مراحل را داشتم، بهويژه آنکه اولين مربي آشپزي و شيرينيپزي در مدارس کشور بودم. بنابراين دانشگاه جامع علمي کاربردي مدارک مرا معادلسازي کرد و استادي دانشگاه را به من عطا کردند که با توجه به مدرک، تجربه، تخصص، کتاب و سابقه کاري که داشتم، بدون هيچ مشکل و مانعي استاد دانشگاه شدم و توانستم در دانشگاه تدريس کنم.
بیشتربخوانید:
بازنشستگی ، فرصت شکوفایی ( قسمت اول)
زندگي سراسر افتخار داريد و به نظر ميرسد در مسير علاقه خود گام برداشتهايد. اکنون در سن بازنشستگي آيا با چالش و مشکلي روبرو هستيم؟
متأسفانه هرگز انسانها سعادت کامل را ندارند و همواره در کنار موفقيتها و پيروزيها، چالشهاي متعددي براي انسانها به وجود ميآيد. مهمترين چالش زندگي من در 29 سالگي اتفاق افتاد که با همسرم به اختلاف رسيديم و نتوانستيم زندگي مشترک را ادامه دهيم، بنابراين از همسرم جدا شدم. در آن زمان پسرم 8 سال داشت و به خاطر علاقه و عشق مادري، با شوهرم شرط کردم که حضانت فرزندم را به من بدهد و در مقابل از مهريهام چشمپوشي کنم. همسرم نيز با اين مسئله موافقت کرد و من براي پسرم هم پدر و هم مادر شدم و در تمامي سالها نيازهاي مالياش را تأمين کردم و هرگز از مهر مادري کم نگذاشتم تا هم پدر و هم مادر باشم. هرگز اجازه ندادم پسرم کمبودي را احساس کند. او به دانشگاه رفت، مهندسي عمران گرفت و پس از گذراندن دوره سربازي به خانه بازگشت، اما مدتي نگذشته بود که در خواب دچار سکته مغزي شد و چون در خانه تنها بود، بيش از 15 ساعت گذشت تا به دادش رسيدند، اما متأسفانه يکچهارم مغزش آسيب کامل ديد و به خاطر خونريزي بسيار شديدي که داشت به کما رفت. پزشکان با توجه به ام.آر.آي و سي.تي اسکنهايي که گرفتند، اعلام کردند که بهتر است اعضاي بدن او را اهدا کنم، اما مقاومت کردم و بعد از گذشت دو ماه پسرم از کما درآمد. نکته مهم اين بود که پسرم به مرگ مغزي نرسيده بود، اما پزشکان هيچ اميدي براي بازگشت او به زندگي نداشتند. آنقدر نااميد بودند که هنگام عمل جراحي، قسمتي از جمجمه سر را که بريده بودند، بهجاي آنکه روي سرش بگذارند يا نگهداري کنند، معدوم کردند و هنگامي که به اين کار آنان انتقاد کردم، گفتند اشکالي پيش نميآيد و اگر فرزند شما به زندگي بازگشت، برايش جمجمه مصنوعي درست ميکنيم. بعد از گذشت دو ماه پسرم چشمانش را باز کرد اما هيچ حرکتي نداشت و فقط زنده بود. پزشکان با نگهداري فرزندم در بيمارستان مخالفت کردند و گفتند که بايد به خانه ببرم که با اصرار من مدتي ديگر در بيمارستان باقي ماند، پس از گذشت 4 ماه از سکته مغزي، بار ديگر تأکيد کردند که ديگر امکان نگهداري او در بيمارستان وجود ندارد و من تجهيزات پزشکي همچون تخت، دستگاه ساکشن و اکسيژن و تجهيزات پزشکي را در منزل تهيه کردم و پسرم را به خانهاي که در اصفهان داشتم، انتقال دادم. او هيچ حرکتي نداشت. اگرچه در کما نبود، اما فقط بيدار و زنده بود. غذا را توسط آل. جي وارد معدهاش ميکرديم و تا يک سال با دستگاه اکسيژن تنفس ميکرد، زيرا آن بخش از مغز که ميبايست فرمان تنفس را بدهد، از کار افتاده بود. پس از گذشت 9 ماه، فرزندم را به تهران منتقل کردم و در خانه مراقبت از او را بر عهده گرفتم. اما با عشقي که به آشپزي داشتم، کار خود را با مجله آشپزباشي ادامه دادم و در مدتي که به دفتر آشپزباشي ميرفتم، پرستار ميگذاشتم که مراقب فرزندم باشد.
با توجه به سن بالا و ناتواني حرکتي پسرتان، شرايط نگهداري چگونه بود؟
مگر ميشود نگهداري از انساني با اين وضعيت آسان باشد؟ براي آنکه بتوانم از فرزندم نگهداري کنم، ميبايست آموزشهاي ابتدايي پزشکي را بگذرانم، ابتدا آموزش ديدم که چگونه او را ماساژ بدهم زيرا احتمال اينکه زخم بستر بگيرد، زياد بود و ميبايست دائم ماساژ داده شود. گلوي او سوراخ است و براي آنکه نميتواند بنشيند و دائم در حالت درازکش است، خلط وارد ناي و مري او ميشود و ميبايست دستگاه ساکشن را وارد ناي او کنيم و آن خلطها را خارج کنيم که باعث خفگي نشود. بارها هنگامي که دستگاه ساکشن را وارد ناي ميکردم، پس از پايان کار ساکشن، به دليل آنکه دستگاه، ناي و ريه را زخمي ميکرد، لوله ساکشن خونآلود ميشد و من تحمل ديدن آن شرايط را نداشتم، بارها از هوش رفتم، اما هرگز حاضر نشدم دست از نگهداري و مراقبت فرزندم بردارم. البته نزديکان اصرار داشتند که او را به يکي از مراکز نگهداري منتقل کنم، اما اين را نيز نپذيرفتم. فردي که توان حرکت ندارد، در شرايط سختي به سر ميبرد و قطعاً ميبايست پوشک شود و مسائل نظافتي پسرم را نيز خودم به شخصه انجام ميدادم.
بیشتربخوانید:
نگاهی متفاوت به دوران بازنشستگی
با توجه به بالا رفتن سن و مشکلاتي که براي پسرتان وجود دارد، توان نگهداري از او را داشتيد يا مشکلي در اين زمينه براي شما پيش نيامد؟
واقعيت اين است که بهمرورزمان، وزن پسرم بالا رفت و توانايي جسمي من کاهش يافت. از سوي ديگر براي اينکه پسرم به زخم بستر مبتلا نشود، ميبايست او را از روي تشک بلند کنم که ناچار بودم روي تشک بروم، پسرم را بغل کنم و بنشانم. اين کار براي من بسيار سخت و طاقتفرسا بود، اما چون نميخواستم بار اين مسئوليت را بر دوش ديگري بگذارم، خودم اين وظيفه را انجام ميدادم، تا آنکه در يکي از اين جابجا کردنها، به ستون فقرات من فشار آمد و دو مهره کمرم شکست و آسيب شديد و جدي ديد، به نوعي که اکنون مدتهاست با وسايل پزشکي از کمرم مراقبت ميکنم. البته براي عمل جراحي به پزشکان مراجعه کردم، اما آنها گفتند که به دليل پوکي استخوان، به هيچ عنوان امکان جراحي و تعويض مهره وجود ندارد و بايد تا پايان عمر با همين شرايط و استفاده از وسايل کمک پزشکي زندگي کنم. امروزه گاهي آنچنان درد کمر و سياتيک آزارم ميدهد که زندگي را برايم مشکل ميکند، به همين دليل ناچار شدم با انتقال فرزندم به مراکز نگهداري موافقت کنم، اما مراکز دولتي از پذيرفتن او خودداري کردند. زيرا سنش پايين است و مراکز دولتي براي پذيرفتن اين قبيل بيماران، محدوديت سني گذاشتهاند. به هر حال پس از پيگيريهاي متعدد و با لطف يکي از دوستان، توانستم او را به يکي از مراکز نگهداري منتقل کنم. اوايل هر ماه يک هفته تا 10 روز او را به خانه ميآوردم، اما پس از آنکه کرونا شيوع پيدا کرد، تنها براي ديدارش به مرکز نگهداري ميروم و امکان اينکه او را به خانه بياورم، وجود ندارد.
با توجه به دردها و مشکلاتي که براي فرزندتان و خودتان پيش آمده، اگر امروز به 9 سال قبل بازگرديد، آيا باز هم با اهداي عضو فرزندتان مخالفت ميکنيد، يا اجازه ميدهيد با اهداي عضو هم جان عدهاي ديگر نجات پيدا کند و هم اينچنين چالشهاي عذابآوري براي خود و فرزندتان نداشته باشيد؟
نکته مهم اينجاست که در آن زمان فرزندم مرگ مغزي نشده بود، بلکه در کما قرار داشت و احتمال بازگشت به زندگي برايش وجود داشت. نکته مهم اينجاست که همان زماني که مهريهام را به خاطر پسرم بخشيدم، يعني پسرم را به همه چيز ترجيح دادم. اما شرايط بهمرور زمان تغيير ميکند. در مدتزمان نزديک برادرم در آلمان فوت کرد و فرزندم چند ماه بعد سکته کرد که باعث شد انگيزه زندگي را از دست بدهم، بهنوعي که آموزشگاه آشپزي را تعطيل کردم و هرچقدر سازمان فني حرفهاي اصرار کرد که به کار بازگردم و آموزشگاه را حفظ کنم، ديدم به واقع چنين تواني را ندارم، بنابراين بسياري از برنامههايم را به خاطر نگهداري از فرزندم ترک کردم و در اصل فرزندم به شغل جديدي براي من تبديل شد.
بیشتربخوانید:
نسیم آرامش بر ساحل بازنشستگی
براي شما زندگي بازنشستگي چالشهاي وحشتناکي داشته، به نظر شما پس از بازنشستگي امکان اشتغال به کار وجود دارد؟
بزرگترين مشکل و چالشي که در ايران وجود دارد، تعريف سن 50 سال براي بازنشستگي است، درحاليکه انسان با رسيدن به 50 سالگي، تجربه به دست آورده، تواناييهاي ويژهاي دارد و ميتواند به فعاليت خود ادامه دهد و حتي ميتواند کار جديدي را شروع کند. هر کسي به سن بازنشستگي رسيد و فعاليتي انجام نداد، بيشک بايد او را به حساب تنبلي گذاشت. اگر آن مشکلات براي فرزندم پيش نميآمد، شک نداشته باشيد که همچنان تلاش ميکردم و اکنون هم دوست دارم کار و تلاش کنم زيرا از کار کردن لذت ميبرم.
آيا هدف از کارکردن، پول درآوردن نيست؟
نکته مهم براي کار کردن، نياز مالي نيست، بلکه کار کردن به انسان انگيزه ميدهد و باعث ميشود که بتوانيم براي ادامه زندگي برنامهريزي کنيم. فردي که کار نکند، بسياري از انگيزههايش را از دست ميدهد. يک بازنشسته وقت بسياري دارد که به خواب يا بطالت ميگذراند. کار کردن به انسان احساس زنده بودن ميدهد و ميگويد که از کار نيفتاده و هنوز توان کار کردن دارد. اينکه قرار باشد فردي بازنشست شود و عمر خود را پاي تلويزيون بنشيند، فيلم سينمايي تماشا کند، به پارک برود يا کارهاي تکراري انجام بدهد، شايد در چند ماه اول جالب به نظر بيايد، اما به مرور زمان زندگي را با چالش روبرو ميکند. شايد يک فرد گمان کند که در نتيجه بازنشستگي به آرامش رسيده و بايد دست از همه چيز بردارد، اما اگر براي بازنشستگي برنامه نداشته باشد، حضور مستمر در کنار اعضاي خانواده به چالش منجر ميشود و اتفاقات تأسفآوري رخ ميدهد به نوعي که بارها شاهد بودهايم خانوادههاي بسياري پس از بازنشستگي کارشان به جدايي کشيده است.
يکي از جديترين مشکلات براي بازنشستگان اين است که تخصص و تجربه ندارند و ناچار ميبايست به کارهاي پيش پا افتاده همچون آبدارچي، نظافتچي، سرايداري و نگهباني بپردازند که باعث سرخوردگي آنها ميشود. آيا براي بازنشستگان کار جديدي هست و ميتوانند آموزش بيينند و شغل جديدي پيدا کنند؟
براي همه انسانها کار هست، اما سؤال اينجاست که آيا حاضر هستند کار بکنند؟ اگر بخواهيم مشاغلي همچون نظافتچي، سرايداري و نگهباني را زير سؤال ببريم، در اصل توهين به اين مشاغل است. هر شغلي براي خود جايگاه و ارزشي دارد. البته شايد بازنشستگان در هنگام اشتغال جايگاههاي بالايي داشتهاند و برايشان سخت باشد که به اين مشاغل روي بياورند، اما نکته مهم اينجاست که بايد فرهنگ مردم را اصلاح کنيم. اگر بازنشستهاي در يک اداره به شغل آبدارچي يا نظافتچي روي آورده، بايد جوانان و کارکنان آن اداره هنگام حرف زدن با اين بازنشسته، حرمتش را نگه دارند و قرار نيست توهين و تحقير کنند. نگه داشتن حرمت بازنشستگان بايد فرهنگسازي شود. بايد به جوانان و افرادي که شاغل هستند، تفهيم کنيم که غرورشان را کنار بگذارند و بدانند که خود آنان نيز روزي بازنشست خواهند شد و شايد درآمدشان کفايت نکند و لازم داشته باشند کار ديگري انجام دهند. آن زمان که من معلم بودم در هنگامي که در مدرسه تدريس ميکردم، احساس کردم که حقوق معلمي کافي نيست، بنابراين شغل آشپزي را در پيش گرفتم و پس از آنکه از مدرسه به خانه ميآمدم، شيرينيپزي و آشپزي ميکردم و بسياري از سفارشها را گرفتم و در خانه انجام ميدادم. مراسم بزرگ جشنها و موارد ديگر را به من ميسپردند که غذا، شيريني و دسر آن را تهيه ميکردم و برايشان ميفرستادم. به مرور زمان آشپزي براي من تبديل به يک عشق شد و ديگر هرگز به عنوان حرفه به آن نگاه نکردم. اکنون نيز به صورت پروژهاي کارهاي آشپزي و شيرينيپزي را براي مراسم و برخي برنامهها انجام ميدهم. بنابراين ميخواهم به همه بازنشستگان بگويم که هرگز به خودتان اجازه ندهيد کسي عنوان بيخاصيت يا بيفايده را براي شما انتخاب کند، هميشه فعال و پويا باشيد تا همگان بدانند انسان تا زماني که زنده است، بايد کار و تلاش کند و در اصل انسان با کار و تلاش شناخته ميشود.