در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلاميو به نام انسان نوشته شده است. اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده و خزاني به دنبال ندارد. اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است؛ خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در وداع، گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاك فرو شد؛ و امروز باز هم جاري ميشود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد. دفتري از فصل قطور تاريخ مربوط به زندگي، ازدواج و شهادت محمدابراهيم همت ميشود كه بخشي از آن را كه از كتاب نيمه پنهان ماه 2 آوردهايم، در زير ميخوانيد: جواني كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چيني داشت و لبه جيبش عكس امام را زده بود كه ميخنديد. شلوارش كردي بود، هر چند به او نميآمد كرد باشد. جثهاش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهاي بچگي؛ اهواز، تهران، تبريز؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت: «بين برادرهاي كرد چه برادرهاي خوبي پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت: «برادر همت از بچههاي اصفهانه. من توي دانشسرا باهاش همكلاس بودم. اينجا مسؤول روابط عموميسپاهه.» سرش را از روي بالش برداشت و نيمخيز شد، همت را ديد. مثل دفعه پيش همانجا در قاب در ايستاده بود. كفشهايي شبيه به گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوههايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه ميآمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از او ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدري كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقي آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خندهاش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهاش هستم كه اومد و همه چيز را به من گزارش داد!» به حاجي گفتم:«خانواده من تيپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبي نيستند و از سپاهيها هم خوششون نميآد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت ميكنند، صحبت با اينها با خود شما و ديگه اينكه من ميخوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتي ميريد پدرم رو راضي كنيد، مهر تعيين نكنيد.» چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزبا...يتر از حاجي ميدانست! وقتي قرار شد قبل از عقد با هم صحبت كنند او را قسم داد، گفت «زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشه. اگر لله ميخوايد با من ازدواج كنيد، صحبت كنيم.» اما حالا ميداند، يعني حس ميكند كه اينها نبود. عشق و عاشقي هم نبود؛ از حاجي تا همان لحظه عقد خوشش نميآمد، حتا بدش ميآمد! يك جور توفيق بود يا رحمت، يك خوبي كه خدا خواست و به او رسيد؛ انگار سهم او باشد.
حكايتهايي از زندگي شهيد مظلوم
«پشت شيشههاي مات» نوشته عزت ا... الوندي، روايت داستاني از زندگي شهيد آيتا... دكتر بهشتي و از ديد نوه يكي از 53 گروگان لانه جاسوسي آمريكا (سام) است. نويسنده براي بيان ماجراهاي زندگي شهيد بهشتي، دو شخصيت داستاني نوجوان به نامهاي «هامون» و «ماهان» خلق ميكند كه آنها در طول داستان بخشهاي مختلف زندگي شهيد آيتا... بهشتي را روايت ميكنند. الوندي از خاطرات «لينگن»، گروگان لانه جاسوسي، براي واقعنمايي حوادث استفاده كرده است. لينگن در مدت 444 روز گروگان بودن، ملاقاتي با شهيد بهشتي انجام ميدهد. وي خاطرات اين ديدار را براي نوهاش بيان ميكند و اين نوجوان كه تحت تاثير زندگي شهيد بهشتي قرار گرفته درباره وي تحقيقاتي را انجام ميدهد. به اين ترتيب و با حضور دو شخصيت ماورايي (ماهان وهامون)، زندگي شهيد بهشتي از كودكي تا شهادت روايت ميشود.