نمیدانم تا کی میتوانم تو را بیشتر از همه کس دوست داشته باشم؟ نمیدانم بهشت تا کی ادامه خواهد داشت؟ نفسهای تو، بوی بهشت میدهند. تو از جنس بهشتی؛ بهشت زیر پای توست. تو مهربانترین ستارهای هستی که من داشتهام. تو از تمام درختها پرنده تری. نمیدانم تا کجای دنیا میتوانم از مهربانی تو بنویسم!
من سالهای دلواپسیام را سر بر شانه تو گریستهام. من دلهرههایم را در فشار آغوشت فراموش کردهام و تمام کودکیام را با آوازهای عاشقانه تو خوابیدهام. لالاییهایت، طولانیترین خوابهایی است که به یاد دارم.
هنوز دوست دارم ساعتها در آغوش مهربانیهای تو بگریم. هنوز دستهای خستهات، بوی لالاییهای آرام میدهند.
تو تنها پرندهای هستی که من توانستهام سالهای سال، پیشانی اش را ببوسم.
هر روزاینه، تصویر لبخندهای تو را برایم قاب میگیرد تا تنها دلخوشیام دراین روزهای سراسر دلتنگی باشد. صدای تو، آشناترین کلامی است که میشناسم.
تو روح تمام شعرهای عاشقانهای که باید بسرایم؛ حتی واژهها برای از تو گفتن کم میآورند. میخواهم برای یک بار هم که شده، تو را زیباتر از تمامی کلمات بنویسم. باید برای نوشتن تو، واژهها را عوض کنم. کاش میشد واژهای تازه به دنیا بیاید؛ واژهای که بتوان تو را با آن سرود، واژهای که در هیچ کجای جهان، به گوش هیچ شاعری نخورده باشد. تو تنها فرشته دنیایی هستی که من میشناسم. همه مهربانیها به لبخند تو میرسند. دستهایت، زیباترین مکانی است که برای خواب بوسههایم سراغ دارم. خداوند تو را از جنس زیباترین سلامهایش آفریده است. خدا کند بتوانم تمام روزهایم را از تو بسرایم؛ تویی که ادامه بهشتی، تویی که تازهترین سلامها هستی، تو اولین و باشکوهترین نعمت خداوندی که من دیدهام. بگذار تا بوسههایم بر دستهای رنجورت گریه کنند.
زلالتر از آینهها
پیدایی؛ پیداتر از روشنایی، پیداتر از آفتاب، پیداتر از نهایت امید.
عشق و حماسه، ادامه مهربانی تواند. از دامان توست که مرد به معراج میرود.
سرچشمه تمام پاکیها، دامان توست.
جانهای پاک را در دستانت به تماشای آفتاب دعوت میکنی. روحت از تمام آینهها زلالتر است.
فرشتههای خداوند، به کرامت انسانی تو سر به سجده میسایند.
عفت، بلندترین قلهای است که پرچم زنانگیات را بر آن افراشتهای.
گرمی آغوشت، امنترین پناهگاهی است که برای روزهای پر از دلهره کودکانه سراغ دارم.
دورترین رودها، زلالی تو را به دریاها سوغات میبرند.
بوی عصمتت، دل نوازترین نسیمی است که زمستانها را به بهار نزدیک تر میکند، تو وارث پاکدامنی مریمی؛ میراثدار شجاعت آسیه در تالارهای کافر مصر؛ تکهای از بزرگواری خدیجه علیهاالسلام در روزهای فقیر بعثت هستی؛ جان آزاده سمیه شهیدی؛ هم پای روزهای صبور زینب علیهاالسلام هستی. تو آامیزهای از عشق و صبر و شجاعت و مهربانی و معصومیتی. تو از تمام غنچههایی که میشناسم پاک تری. کرامتت را در عصمت گلبرگهای بهشتی پیچیدهاند.
تو سربلندترین درختی هستی که من سراغ دارم؛ درختی که از تمام توفانهای گناه، پاکدامن گذشته و از بادهای وحشی دامن گرفته تا به خداوند نزدیک تر شده است.
غرورت، کوه هیبتی است که هفت پشت چشمهای هوس آلوده را میلرزاند و کلام محکمت، خیالهای خام را میشوید و میشوراند. درود بر تو که معصومترین فرشته خداوندی.
تو قلب خانهای مادر!
میثمامانی
صدای پای تو را به تمام دنیا نمیتوان فروخت. سلام تو، عین خداحافظی از دردهای فرو ریخته بر دیوار دل است. آفتاب چشمهای تو، زودتر از آفتاب پشت بام سر میزند، سرازیر میشود از پنجرهها بهاتاق.
صدای آب، با صدای نفسهای تو جاری است در خانه.
خروس خوان صبح را که بیدار میشوی، صدای پای تو، بلای جان تاریکی است. حضورت خاطره هر چه سختی را خط میزند؛ خاطره هر چه اندوه را نیز. تو قلب خانهای. تو ریشه دواندهای در شاهرگ باغچه و حیاط، در گلوی ناودانها و گوشه گوشه قابهای روی دیوار. عشق، لانهاش را روی شانه تو بنا میکند. شانههای تو، یادمان مهر الهی است در زمین. چه صبورند شانههای تو! چه پرغرورایستاده اند تا تندیس مهر، نشکند در برابر توفانهای روزگار! ساحل دریای متلاطم روزهای زندگی تویی و ما ساحل نشین محبتهای توایم.
نبضامید، با دستهای تو میزند. قدر تو را نشناختن، ظلم است به خاطرههای خود، به روزهای شیرینی که میتوان ورق زد.
خندههایت را دریغ مکن؛ انرژی میدهد به کالبدهای خسته.
تو قلب خانهای مادر! چشمهای اهالی، گرداگرد تو پرسه میزند. تو به قدمهایمان راه رفتن آموختهای. تو به لبهایمان سخن گفتن آموختهای.
ما در دامن تو بزرگ شدهایم.
دستهای تو بوسیدن دارد.
پاهای تو بوسیدن دارد؛ چرا که بهشت زیر پای مادران است.
صدای پای تو را به تمام دنیا نمیتوان فروخت. تو قلب خانهای مادر!
بهار من صدای توست مادر
رضای حق رضای توست مادر
مرا بوسیدن پای تو کافی است
بهشت، زیر پای توست مادر
نامت بلند
سید علی اصغر موسوی
با خاک گفتم از مقام مادر؛ اقیانوسها را نشانم داد.
با آب گفتم از مقام مادر؛ کهکشانها را نشانم داد.
با باد گفتم از عطر آغوشش؛ مشام بهشت را مست شمیم خویش کرد.
بااتش گفتم از حرارت عشقش؛ عرق شرم بر جبین خورشید نشانید.
کیست مادر؟ آنکه دستت را گرفت.
کیست مادر؟ آنکه پروردت به جان
کیست مادر؟ آنکه مهرت یاد داد
کیست مادر؟ آنکه نامش، نامی از نور خداست.
کیست مادر؟! ...
مادر، واژهای لاهوتی است که حتی در فضای ناسوت هم عطر آسمانی خویش را از دست نخواهد داد!
مادر تفسیر آیه آیه ایثار در قاموس عشق و وفاداری است.
تأویل سوره سوره اخلاص، در فرقان مهر و محبت است.
مادر تحلیل صفحه به صفحه کتاب زندگی، از تولد تا مرگ است.
مادر یعنی، شمع، یعنی تبسمی گران بها درایینه عشق الهی!
شعلهای در وجودستان محبت که از گرمایش، خورشید جان میگیرد! شراری در دل عشق که اشکها را بر گونهها میرویاند.
مادر یعنی؛ خاطرهای کوتاه در سکوتِ غبارگرفته عکسها!
تو نام خداوند را به مناموختی تا قدردان نعمتهایش باشم؛
تو چگونه بودن را به من آموختی تا چگونه زیستن را خود، یاد بگیرم!
به نام دستهایت قنوت میگیرم و با یاد اشکهایت به اجابت آسمان، دل میبندم.
چگونه میتوانم به پاس هزاران روز، تنها «یک روز» را به نام تو جشن بگیرم؟!
نامت بلند باد در قاموس تمام خوبیها!
روزت مبارک و نام و یادت گرامی!
محبت، کنار خواب گهوارهها
محمد کاظم بدرالدین
روز شکوفایی زمزمههای عاطفه است. روز پیوند با دستان آبشارگونه مهربانی. زیباترین گلها آمدهاند و به چشمهای خیره شدهاند که پاکیها را در خود پرورش میدهد.
فرصتی است تا رؤیایی از کودکی را همراه با جوانههای لالایی، به تماشا بنشینیم و با حس حضوراین روز، گرمترین خورشید را بسراییم که:
«تا هستم و هست دارمش دوست».
... و امروز، هر طرف که مینگری، عطر شیفتگی پیچیده است. سرمستترین تصنیفها از متن دقایق، امروز میچکد. نام مادر، چشمانداز روشنی است که چون کوهی استوار، در مقابل بهار عمر ماست.
از همان نخست، در خواب گهوارهها، نوازشهای محبتامیزی نهفته بود که بوی مادر میداد.
خندههای او به روزهای ما طعم ایمان میبخشید و چراغ نیایش او بود که شبهای ما را روشن نگاه میداشت.
از هیچ آموزشگاهی جز دامنِ پاک او، عشق را نیاموختیم. تمام مکتبها به گوهرهایی که از نگاه پرمهرش میریخت، غبطه میخوردند.
هنوز هم شاگرد مکتب خانه اوییم و به تمنای گوشهای از آن نگاه، دنیای خود را محتاج میدانیم. هنوز با بدرقهای از دعای او، راه ما هموار است و سرنوشت ما به نیکویی رقم میخورد.
بهشت، زیر پای توست
نزهت بادی
بهشت را زیر پای تو باید جست!
از اینجا که توایستادهای تا آنجا که خداوند، بهشت موعودش را برقرار ساخته، به اندازه یک قدم فاصله است.
قصور از ماست که به زیر پای تو، سر خضوع و احترام خم نمیکنیم؛ وگرنه بهشت نزدیک است.
فقط کافی است مادری قدم بر رواق چشمان فرزندش بگذارد تا سرای جاویدان بهشت شود.
این مقامی که به مادر عطا کردند، همه از لطف آن «ام ابیهایی» است که برای عالم هستی، مادری میکند.
یادت نرود، هر جا بوته عشقی از دل مادری سر زد و درخت محبتی به بار نشست، ریشه اش به باغ مینوی وجود زهرا علیهاالسلام باز میگردد که اگر نبود، رشته پیوند میان آسمانیان و زمینیان از هم میگسست و نقطهاتصال عقل و عشق کور میشد.
پس وقتی به چشمه کوثر زیر پای فاطمه علیهاالسلام راهی نیست، برای طهارت وجود خویش باید بر خاک پای مادر تیمم کرد.
دعایم کن، مادر!
خدیجه پنجی
مادر،ای طراوت نامت توالی نوبهاران تازه در راه! درامتداد نگاه تو زندگی جان میگیرد. عطوفت محض را از سرانگشتان مهربانیات عشق جوانه میزند. با تو، راه آسمان برایم کوتاه است؛ وقتی طراوت نگاهت با من است.
مادر! نامت، بند بند وجودم را بهاتش میکشد.
فرشتهها سر به دامن مهر تو دارند.
بگذار پرندهای شوم رها و مرز لاهوتی نگاهت را بال بزنم تا بی کرانگی عشق!
تمام عاشقانهها، شرح یک لحظه مهربانی توست.
از بلندای پیشانیات، آفتاب طلوع میکند.
مادر! زندگی سر بر شانههای عاطفه و احساس تو دارد! شقیقههای حیات، با ضرب آهنگ نفسهای تو میزند. تو که باشی، همه چیز جان میگیرد. آرامشی غریب دارد با تو بودن و در کنار تو بودن. تا همیشه عمرم سر از دامن مهر تو برنخواهم داشت!
چقدر پیراهن عاطفه، قامتت را برازنده است!
درست از اولین لالایی شبانهات، زندگی جان میگیرد و نبض حیات میتپد.
در قاموس تو عشق حرف اول را میزند! رایحه بهشتیات، فضای خانه را پر میکند و هوای اطراف را، معطر میسازد.
خوابهای آشفتهام را به آرامش یک تبسم میهمان کردی و لحظههای دلتنگیام را خیس نوازشهای مادرانهات. قدم برمی داری و بهشت، زیر گامهایت شکوفه میکند. تو شاهکار بی بدیل خداوندی در عرصه آفرینش! همه چیز در تو معنا میشود؛ درخت که استواری قامتت را بهامانت گرفته است، گل که رنگ و بو از رخسارت ربود، اقیانوس که زلالی اش را وام دار روح پاک و بزرگ توست.
مادر! در کوچههای دلتنگیام قدم بزن و مرا مثل همان زمان کودکیام در آغوشت بگیر؛ میترسم از هیاهوی دنیا، میترسم در شلوغی و بی خیالی جهان پیرامون گم شوم.
مادر! به لهجه خدا برایم لالایی بخوان؛ تو لهجه خدا را بلدی؛ مناین را از گفت وگوی محرمانه و نیمه شبهایت فهمیدم.
مرا با خود به کوچههای آسمان ببر!
مادر! هر بار که سر میگذاری بر شانه مهربانی خدا، در خلسههای عاشقانهات مرا هم یاد کن؛
بگذار دعایت بدرقه راهم شود!
دعای تو کلید دروازه خوش بختی است.
بگذار کوله باری داشته باشم برای جادههای پرپیچ و خم زندگی!
دامان محبت
امیر اکبرزاده
واژهها دست زیر چانه درماندگی زدهاند توصیف نامت را.
شکوه مهربانیات آن چنان است که هیچ جملهای را توان شرح آن نیست.
در ذهن کوچک مدادم، هیچ واژهای نیست تا در خور مقام آسمانیات باشد.
دستانت پیوند خوردهاند با رودهای در جریان؛ رودهایی جریان گرفته از سرچشمههای زلال مهر و عشق.
عشق، واژهای است کوچک؛ آن قدر کوچک که قادر نیست بی تو حتی بر پای بایستد.
«عشق» کودکی است که سر عجز به دامانت نهاده و انگشت حیرت به دندان گزیده. بهار، در دستانت به بار مینشیند سرخترین گلها را. شاخههای هر درخت سیب، با نام متبرک تو میوه میدهند. شکوفههای سپید، طرحی مبهم از لبخند تواَند. خنده با توست که به اوج زیبایی میرسد. گل در دستانت همیشه بهاری میماند؛ به دور از خیال سرد خزان.
با توست اگر زندگیام در جریان است؛ در جریانی شاد و نیز سایهات بر سر زندگی من است کهاین چنین آفتابیام. من با توام که در حرکت سیّال عمر، تا منتهی الیه دلدادگی پیش میروم. من با تو هستم؛ بودن من با توست. بودن من، سایهای از بودن توست، مادر!
سر بر زانوانت که میگذارم، پا بر فرق جهان گذاشتهام. دستانت را که میبوسم، پیشانی ملیح آسمان را بوسیدهام در آفتابیترین روزش.این تو هستی که در رگهایم جریان پیدا کردهای؛ آن چنان که جان در رگ تن... .
واژههایم را صدا زدهام تا تو را به توصیف بنشینم.
غزلهایم را جمع کردهام تا تاجی بسازم از آنها و بر سرت بگذارم؛ هر چند تو خود، مادر بهاری! معنای آفتابی و اوج زندگی!
خوش بختی من در دستان توست. دستان نوازشت را چونان سایه بانی گسترده بر سر خویش احساس میکنم، مادر!
در حریم حیا
مهناز السادات حکیمیان
جاودانه باد روزی به نام زن، به نام او که در حریم حیا، حصار بسته جهل را شکست.
به نام فاطمه علیهاالسلام، بالانشینِ تاریخ عفاف؛ هم او که هجوم پیمان شکنان، اندامش را فرو ریخت؛ بیآنکه توانسته باشند پرده از بلندای قامت حجب او براندازند؛ مادرِ دستهای تنها و شانههای خسته بابا.
«زهرا اگر نبود محمد یتیم بود
پربار نخل سبز ولایت عقیم بود»
به نام زینب علیهاالسلام ، بانوی اول کربلا که در مقام خواهری، ولایت مولایش را در سینه جای داد و جاده سفر، زیر اقتدار گامهایش هموار شد و استقامت نینوا را در خیمه صبوریهای خویش معنا داد.
به نام خدیجه علیهاالسلام ، اولین بانوی اسلام، اولین ذهن و زبان و دلی که به اسلام زنده شد و شخصیت زنده به گور زنان را احیا کرد.
بانوی سخاوت که از دامنه ثروت خود، دامانی محض حیات بالنده اسلام پدید آورد.
به نام مریم، بانوی درک و معنویت که تقدس جانش، او را در نوع مادری یگانه ساخت و در توفانی از خاک و خاشاک تهمتها، چشم شفاف نجابت را روشن کرد و خداوند، شایستگی جان او را عظمت داد تا مأمن نورانی پیغمبر دوستی و محبت شود.
به نام معصومه علیهاالسلام بانوی کرامت که در غریبانهترین روزهای بارانی، غربت دلها را در شبستان آشنایی پناه میدهد.
آفتاب بزرگواری اش، گرمای برکتی آسمانی را در دل ذرات خاک میکارد و روشنای حضور و ضریح و آستانش، عشق زائران را تا «اشفعی لنا فی الجنّه» پرواز میدهد.
... و به نام زن که نشانی «معراج» را باید از دامان پاکش سراغ گرفت.
جاودانه باد روزی به نام زن؛ به نام او که در حریم حیا، حصار بسته جهل را شکست.
زیباترین رنگ هستی
طیبه تقی زاده
سپیدی روز را در تو میبینم. پاکی حقیقت را بر اندام تو تماشا میکنم.
روح مهربان جاری، مادر! تو را سپاس میگویم در شب زنده داریهای بی وقفهات؛ آن هنگام که از وجودت گذشتی، آن هنگام که هر گام کودکیام دست در دستانم گذاشتی و قدم به قدم یاریام کردی، آن هنگام که در اولینایستادنم، فریاد شادی برآوردی.
تو را دوست دارم به اندازه همه مهربانیهایت. تو را عاشقم به اندازه تمام مهر مادریات. تو سپیدتریناتفاق دنیایی. پیچیده درهالهای از رنجها، آمدی بسان فرشته.
خلق شدی در چشمه سار زلال مهربانیها، چون کوثر پاک.
رنجها را به خود خریدی و انبوه دردهای طاقت فرسا را تاب آوردی. در هر تپش قلبت، دردها را به جان خریدی، تا ساقههای ضعیف جانم تنومند شود.
تو نسیمی هستی در خیال دل انگیز صبح، پرستویی سبک بال در آسمان خوش بختی. دستهای مهربان تو را آن هنگام که بر سرم میکشیدی به یاد خواهم داشت در تمام پیروزیهایم. صدای جاری تو را و زمزمه دل نشینت را با تمام وجودم میشنوم.
تو صبح سپیدی هستی در زندگیام و آرامش شبانگاهیام هستی در خستگیهایم!
همیشه به یاد خواهم داشت، «کسی که ناز مرا میخرید مادر بود».
کسی که هیچ گاه بهانههای من خسته اش نکرد، مادر بود.
مادر، نیلوفری پیچیده بر اندام حیات و زیبایی زیبنده به دامان زندگی است.
مادر! تویی که چون پروانه میسوزی تا پیلههای پرواز را برای پروانه کوچکت بشکافی.
امروز کهایستادهام، فراموش نخواهم کرد تکیه گاه روزهایی را که به زمین میافتادم. امروز کهایستادهام، تو را میبینم با تمام فداکاریهایت. رنگی از نوازشهایت را در تمام زندگی میبینم که چه زیبا نقش بسته است. دستان لطیف تو را میبینم که معنای بلند مهر را به تصویر میکشند در هر محبت و نوازش مادرانه.
مادر! تو زیباترین رنگ هستیام هستی!
از چه بگویم مادر؟
حسینامیری
از چه بگویم؟ ازاینکه تو آغازایثاری؟ ازاینکه دستهای مهربانت، ادامه دستان خداست و زاده محبتی و از بهشتامدهای؟
تو نجوای نگاه بلند عشقی که از سرانگشتان محبت میباری و لبریزی از یک حس آشنای نزدیک، از یک آغوش پر از بخشش، کاش همیشه در آغوشت جای آرمیدن بود و یک دم از آن فارغ نمیشدم! در آغوش تو، بهار تا تشعشع پرتو عشق، تن زمستان زده آرزوها را بیدار میکند و امید، در اولین تکبیر مؤذن لالایی نماز، مهربانی را یادم میدهد و محبت را.
کاش گم نمیکردم صدای ملکوت آهت را در خستگی روزگار سرد و غربت ازلی انسان! تو را قرابتی بود با عهد ازلی، با فطرت پاک بشر. راست میگویم مادرم!
از آغوشت، بوی خدا را میشنیدم؛ بوی آفریننده بی منت را.
از چه بگویم، وقتی گفتن، کوچک شمردن راز مگوی عشق توست که دستان ترک خورده زمستانت را کرسی گرمی ساختی تا قلب کوچکم، تا ابد عاشقانه بتپد و اشکهایت معلمی دلسوز بود که خنده را برایم هجی کرد و من هجا به هجای لالاییات را هنوز به یاد دارم.
از چه بگویم، وقتی مهربانیات برهان قاطع توحید است؟
تو به دنیایم آوردی تا دوستم بداری، همچون او که آفرید تا عاشقم باشد و عاشقش باشم.
لختی بخند!
فاطمه عبدالعظیمی
اشتیاق درونم را با کدام جمله میتوانم ابراز کنم؟
کوچکیام را با دستهای خالیام فریاد میزنم.
چشمهایم سوسو میزند به سمت آسمان رضایت نگاهت.
لختی بخند تا جان بگیرد در من شور زندگی!
کمی نوازش کن گیسوان رها شده در بادم را که من نیازمند محبت خداییات هستم.
امروز روز توست؛ دست کمامروز برای خودت باش!
هیچ وقت میان دوراهیِ من و خودت گیر نکردی و همیشه من را به جای خودت برگزیدی.
تو هنرمندترین زن روزگاری که خودت را وقف هنر پرورش من کردی.
آرزوهای دوردستت و حرفهای نگفتهات، در سکوتت موج میزند.
در برابر کوتاهیهایم هیچ شکایتی نکردی و با عفو متواضعانهات مرا شرمنده کردی.
مادر!
دستهای حقیرانهام را که سبد سبد شکوفه سپاس برایت هدیه آورده است، بپذیر!
«مادر» روزت مبارک!
منبع : سايت حوزه