Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
پنجشنبه 18 بهمن 1403 - 17:13

18
بهمن
پیرزنی با چشم‌های بسته

پیرزنی با چشم‌های بسته

دیروز، وقتی من و مادرم از اتوبوس پیاده شدیم، یک پیرزن دیدیم که گوشه‌ای نشسته بود و صابون می‌فروخت. مادر به من گفت: «کمی صبر کن، می‌خواهم یک بسته صابون بخرم.» من کنار مادر ایستادم.

نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»

تصویرساز:  مرضیه صادقی

 

تحریریه زندگی آنلاین : دیروز، وقتی من و مادرم از اتوبوس پیاده شدیم، یک پیرزن دیدیم که گوشه‌ای نشسته بود و صابون می‌فروخت. مادر به من گفت: «کمی صبر کن، می‌خواهم یک بسته صابون بخرم.» من کنار مادر ایستادم.

پیرزن چشم‌های خیلی ریزی داشت و پلک‌هایش روی هم افتاده بودند. من فکر کردم کور است و یواشکی این را به مادرم گفتم. مادر دستم را فشار داد و لبش راگزید.

انگار پیرزن حرفم را شنیده بود. چون آهی کشید و گفت: «کاش کور بودم و این طور روزی را نمی‌دیدم.»

رنگ صورتِ مادرم قرمز شد. قلبِ من تُند‌تُند تپید. مادر زود پولِ صابون را داد. پیرزن پلک‌هایش را آهسته باز کرد و بقیه پول را پس داد. مادر دستِ مرا کشید و با عجله از آن‌جا رفتیم.

بیشتربخوانید:

من گفته ام قارقار

 

تعداد بازديد: 24 تعداد نظرات: 0

نظر شما درباره این مقاله چیست؟

فیلم روز
تصویر روز