نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: مرضیه صادقی
تحریریه زندگی آنلاین : دیروز، وقتی من و مادرم از اتوبوس پیاده شدیم، یک پیرزن دیدیم که گوشهای نشسته بود و صابون میفروخت. مادر به من گفت: «کمی صبر کن، میخواهم یک بسته صابون بخرم.» من کنار مادر ایستادم.
پیرزن چشمهای خیلی ریزی داشت و پلکهایش روی هم افتاده بودند. من فکر کردم کور است و یواشکی این را به مادرم گفتم. مادر دستم را فشار داد و لبش راگزید.
انگار پیرزن حرفم را شنیده بود. چون آهی کشید و گفت: «کاش کور بودم و این طور روزی را نمیدیدم.»
رنگ صورتِ مادرم قرمز شد. قلبِ من تُندتُند تپید. مادر زود پولِ صابون را داد. پیرزن پلکهایش را آهسته باز کرد و بقیه پول را پس داد. مادر دستِ مرا کشید و با عجله از آنجا رفتیم.
بیشتربخوانید:
من گفته ام قارقار