نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: کتایون رحیمی
تحریریه زندگی آنلاین : دیشب عمو و زنعمو به خانه ما آمده بودند.
آنها یک نینی کوچولو دارند که ما به آن لُپگُلی میگوییم. من لُپگُلی را بغل کردم. قلقلکش دادم و برایش شکلک در آوردم. لُپگُلی میخندید و قاقا میکرد.
من گفتم: «زنعمو این که همهاش قاقا میکند!»
زنعمو لبخند زد و گفت: «عزیزم تو هم وقتی خیلی کوچولو بودی، اول قاقا کردهای، بعد حرف زدن یاد گرفتی.»
من از مادرم پرسیدم: «مادر، من تا کی قاقا کردم؟»
مادر گفت: «تا وقتی که از لُپگُلی بزرگتر شدی.»
بعد پرسیدم: «مثلا بعد از قاقا چی گفتم.»
مادر گفت: «عزیزم حالا کار دارم، بعد برایت میگویم.»
بیشتربخوانید:
آواز پنجره شکسته
من دیگر حرف نزدم.
مادر نگاهم کرد. انگار دلش برایم سوخت. چون با مهربانی گفت: «مثلا گفتی بابا، مامان، توپ و از این جور حرفهای آسان.»
بعد رفت که میوه بیاورد. من فوری با صدای بلند گفتم: «نه مامان، بعد از قاقا، قارقار آسانتر است. من گفتهام قارقار.»
یکدفعه همه با صدای بلند خندیدند.
اینقدر خندیدند که مثلِ لُپگُلی ، لُپهایشان قرمز شد.
بیشتربخوانید:
بچه کانگورو