نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: مرضیه صادقی
تحریریه زندگی آنلاین : پنجره شکسته روی پُشتهای از خاک افتاده بود. آهسته گریه میکرد. خورشید با دستی گرم از نوازش او را آرام میکرد. میگفت : «تو همانی که هر روز به روی من آغوش میگشودی. تو دوستدار من بودی. دوستدارِ خورشید».
پنجره گفت: «میبینی با آن صدای وحشتناک قلب من شکست.
قلبی که عاشق دیدار تو بود».
خورشید گفت: «تو هنوز پنجرهای، حتی اگر در قاب دیوار نباشی. و من هنوز بر تو میتابم چه بر دیوار، چه بر روی پُشتهای از خاک».
پنجره گفت: «تو خورشیدی. با تو شب نیست. ناامیدی نیست. تو دوست داری امیدوارم کنی».
خورشید لبخند زد: «پنجرهها هم دوستِ خورشیدند. آسمان، هوای تازه؛ پروازِ پرندگان و امید را دوست دارند».
پنجره گفت: «چه پرندهها که آوازشان را در گوشِ بیقرار من خواندند. هنوز آنها را به خاطر دارم. آوازِ یک پرستو بوی بنفشه میداد. من به اوگفتم پرستو، پرستو، آوازت بوی بنفشه میدهد!»
پرستو خواند: «برایت سوغاتی آوردهام از بهار. آوازی از بوی بنفشه».
بیشتربخوانید:
بچه کانگورو
بعد سرش را روی قلب شیشهایم گذاشت و من نیز برایش آرام لالایی خواندم. تا خستگیِ سفر از پرهایش پرواز کند. آن روز صدای گلوله نمیآمد. قلب من نمیلرزید و پرستو میتوانست آرام بخوابد».
خورشید گفت: «باز هم بگو. از پنجره بودن. از آن روزها».
پنجره خیره به خورشید گفت: «همیشه دخترکی شیرین با عروسکش کنارِ من میآمد. برایم از عروسکش حرف میزد. او را هزار بار میبوسید. عروسک هزار بار میخندید. یک روز که با مادر به بازار رفته بود صدای گلوله آمد. او عروسکش را در شلوغی و وحشت گم کرده بود. بعد از آن روز با صدایی غمگین برایم شعر میخواند. شعرهایی که برای عروسکش خوانده بود. من شعرهایش را دوست داشتم. هنوز آنها را به خاطر دارم. حتی بر روی پُشتهای از خاک. به او گفتم سینهام پُر از آه شده است. نام عروسکت را بر آن بنویس. او را بر قلبم نقاشی کن. آرام میشوی. آرام میشوم. دخترک نام عروسک را نوشت. شکل عروسک را کشید. چشمانش برق زد. زیبا شد. عروسکش را بغل کرد. آن را بوسید. لبخند زد و گفت: «امروز چه روز خوبی بود»!
خورشید دستی به زخم پنجره کشید و گفت: «من میدانم پنجره بودن یعنی دیدنیهای بسیار، استقامت؛ مهربانی».
پنجره گفت: «من استقامت و مهربانی را از پیچکی زیبا و کوچک یاد گرفتم که از دیواری سخت، آهستهآهسته بالا آمد. تا به دیدار من بیاید؛ و قابِ مرا زیبا کند. آن قدر زیبا که اطرافم پُر از پروانه شد. من نمیدانستم چطور از او تشکر کنم. من نمیدانستم روزی با وجودِ او آنقدر زیبا و دوستداشتنی میشوم. من لبخند زدم و او را بوسیدم، او آنقدر مهربان بود که برای بوسه من شکوفه داد و گفت پنجرهای که عروسکی گُمشده در قلبش پیدا میشود دوستداشتنی است. و من چون دخترکی که برایم شعر میخواند گفتم امروز چه روز خوبی است»!
خورشید گفت: «تو روزهای خوب بسیار دیدهای. باز هم چشم به راه باش. چشم به راهِ روزهای خوب».
بیشتر بخوانید:
این پر کیه ؟
هاپ هاپو
پنجره گفت: «من میدانم چشم به راه بودن چقدر سخت است. بابابزرگ را دیدهام که عصا به دست در کنارِ من چشم به راه پسرش بود. تمام دعاهای قشنگ او را به خاطر دارم. با دعاهای او دلم میخواست پرنده باشم. پرواز کنم و بگویم خدای خوب، بابا بزرگ چشم به راه است. چشمهایش مثل ابرهای آسمانِ تو میبارد. کاری کن بابابزرگ بخندد. کاری کن که ابرِ گریه توی چشمانش نباشد، و خدا حرفهای دل مرا شنید. دعاهای پدربزرگ را شنید؛ و پدربزرگ از پشت قلبِ شیشهای من لبخند پسرش را دید که بوی بنفشه میداد. آن روز هم پرستویی نترسید. آن روز پسر، پدر را بوسید و فقط از خنده و شادی حرف زد».
خورشید بیشتر به پنجره نگاه کرد. با مهربانی گفت: «من خورشیدم. ویرانههای بسیار بر زمین دیدهام که دوباره آباد شدهاند، حتی سرزمینهای سوختهای که دوباره چمنزارها بر روی آن رقصیدهاند. پنجرههایی که روزی شکسته بودند، با اشتیاق برای آنها آواز خواندهاند. آواز، آواز».
پنجره گفت: «من هم شکستهام، اما هنوز آوازهایم را به خاطر دارم، حتی بر روی پُشتهای از خاک. میخواهی برایت آواز بخوانم»؟
خورشید پنجره را در آغوش کشید. پنجره چشمهایش را بست. چمنزارهای شاد را دید و برایشان آواز خواند. آوازی که پرستو داشت. دخترکی شیرین داشت. پیچک داشت. پدربزرگ و خورشید داشت. همه چیز داشت. همه چیز...