داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصويرساز: سحر حقگو
صبح، یک گنجشک تنها زیر درخت ایستاده بود. من پیش او رفتم و گفتم: «گنجشک کوچولو چرا تنها ایستادهای؟ برو روی درخت و با دوستانت بازی کن».
گنجشک گفت: «آخر، تو هم تنها هستی».
من زود گفتم: «تو چه مهربانی! بیا با هم بازی کنیم».
بعد دو تایی روی پاهایمان پریدیم و خندیدیم. صدای خنده ما خیلی بلند بود.
یک دفعه گنجشکهای روی درخت هم با صدای بلند جیک جیک کردند و به طرف ما پریدند.
صبح، حیاط ما پر از صدای شادی و خنده بود. چون دیگر هیچ کس تنها نبود.