Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
سه شنبه 29 اسفند 1402 - 08:44

11
خرداد
درمان‌های امیدبخش برای بیماری‌ام.اس ( قسمت اول )

درمان‌های امیدبخش برای بیماری‌ام.اس ( قسمت اول )

مصاحبه اختصاصی زندگی آنلاین با دکتر محمدعلی صحرائیان استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران، متخصص مغز و اعصاب، فلوشیپ ام.اس و رئیس پژوهشکده بازتوانی عصبی و مرکز تحقیقات ام.اس، نایب‌رئیس انجمن ام.اس ایران

 گفتگو: رضا حسینمردی

 

تحریریه زندگی آنلاین : محمدعلی صحراییان، متخصص مغز و اعصاب، فلوشیپ ام.اس از سوئیس و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران  در ۲۷ بهمن‌ماه ۱۳۵۰ در شهرستان جهرم استان فارس متولد شد.

  دوران کودکی تا دبیرستان را در این شهرستان پشت سرگذشت. پس از موفقیت در کنکور و پذیرش در رشته پزشکی درنهایت سال ۱۳۶۹ دانش‌آموخته پزشکی عمومی دانشگاه علوم پزشکی شیراز شد. پس از شرکت در آزمون تخصص، دوران دستیاری تخصص رشته مغز و اعصاب را با رتبه اول برد تخصص در سال ۱۳۸۱ در دانشگاه علوم پزشکی تهران پشت سرگذشت. چندی بعد برای گذراندن دوره فلوشیپ ام.اس به دانشگاه به ازل سوئیس در سال1384 رفت و سپس به ایران بازگشت.

 وی در برخی از خاطرات خود می‌گوید: مادرم خانه‌دار و پدرم مغازه‌دار بود. دوره ابتدایی به مدرسهٔ پیروزی و راهنمایی به مدرسهٔ شرف و فردوسی و مقطع دبیرستان به مدرسهٔ خواجه نصیر جهرم می‌رفتم. جزو شاگردان خوب بودم و در سال سوم متوسطه از رشتهٔ ریاضی به رشتهٔ تجربی تغییر رشته دادم.سال ۱۳۶۹ در دانشگاه علوم پزشکی شیراز قبول شدم و پزشکی عمومی را در دانشگاه علوم پزشکی شیراز گذراندم.

دوران دبیرستان من به کارهای فوق‌برنامهٔ مربوط به جنگ می‌گذشت، علاوه بر آن‌من و دوستانم به کوهنوردی علاقهٔ بسیاری داشتیم؛ پنج‌شنبه و جمعه را با دوستان در کوه می‌گذراندیم. این برنامه تا سال سوم دبیرستان ادامه داشت، من عمدهٔ وقتم را به مطالعه می‌گذراندم  و مجله‌هایی مانند دانستنی‌ها و دانشمند را می‌خواندم و زمانی هم جزو طرفداران پر و پا قرص مجلهٔ فیلم بودم اما در یک مقطعی احساس کردم که برای موفقیت در کنکور باید تمام این‌ها را کنار بگذارم.
به اعتقاد دکتر صحرائیان، اگر  در دانشگاه ارتباط خوبی با سازمان‌های مردم‌نهاد و خیرین داشته باشیم، می‌توانیم راه‌های خوبی را برای کمک به بیمارانمان بازکنیم. طبیعی است که اگر گروه‌ها به‌صورت جداگانه کاری را انجام دهند، آن کار به‌صورت کامل انجام نمی‌شود. سیستم‌های دولتی و دانشگاهی از یک‌سو حمایت‌هایی را از بیماران به عمل می‌آورند و از سوی دیگر، دارای کمبودهایی هستند که این کمبودها را می‌توان با کمک خیرین برطرف کرد.

طی دو دهه اخیر تحولات ارزشمندی در تشخیص و درمان بیماران مبتلابه ام.اس در ایران و جهان ایجادشده است. اگرچه روند شیوع این بیماری به‌ویژه در میان جوانان رو به گسترش است ولی روزنه‌های امید خبر از آینده‌ای روشن می‌دهد.
با این مقدمه به گفتگوی اختصاصی با این چهره ماندگار علمی، پژوهشی و درمانی عرصه تخصصی بیماری‌های مغز و اعصاب به‌ویژه ام.اس پرداختیم.

بیشتربخوانید:

درمان های امیدبخش برای بیماری ام.اس ( قسمت دوم )

 

لطفاً بفرمایید چطور شد که به رشته پزشکی گرایش پیدا کردید؟

من تنها پسر خانواده بودم. دو خواهر دارم که یکی از من بزرگ‌تر و دیگری از من کوچک‌تر است و هردوی آن‌ها دبیر هستند. ما در خانواده جو خوب و آرامی داشتیم . من هفت‌ساله بودم که انقلاب اسلامی پیروز شد و شروع کودکی و نوجوانی من با جنگ تحمیلی مصادف شد. من فکر می‌کنم بیشترین زمانی که در تحصیل موفق بودم دبیرستان بود. به یاد دارم حتی پیش‌ازاین که وارد دبیرستان شوم به کنکور فکر می‌کردم و از همان زمان به فکر موفقیت در کنکور بودم؛ اما در سال‌های اول دبیرستان به پزشکی فکر نمی‌کردم و دوست داشتم مهندسی شیمی بخوانم و برای همین وارد رشتهٔ ریاضی شدم اما وقتی بیشتر وارد جامعه شدم و محیط بیمارستان را دیدم به رشتهٔ پزشکی علاقه‌مند شدم و در سال سوم دبیرستان به رشتهٔ تجربی رفتم. خاطرهٔ خوبی که از آن دوران دارم این است که ما معلم زیست‌شناسی به نام آقای صادقی داشتیم و هنگامی‌که می‌خواستم از رشتهٔ ریاضی به تجربی تغییر رشته دهم نزد او رفتم و گفتم که می‌خواهم تابستان چند جلسه زیست بخوانم، او به من گفت به تو درس می‌دهم اما باید شش ونیم صبح بیایی تا هشت صبح به کارم برسم. به یاد دارم که بعدازاین که باهم زیست کل دوران دبیرستان را خواندیم گفت حالا دیگر آمادگی شرکت در امتحان راداری. من هم گفتم هزینهٔ این جلسات را با من حساب کنید اما او قبول نکرد و گفت وقتی نزد من آمدی حس کردم فرد بااستعدادی مثل تو پزشک خوبی می‌شود و هر چه اصرار کردم پول و هدیه‌ام را نپذیرفت، این کار تأثیر زیادی روی زندگی من گذاشت و برای من درس بزرگی بود. سرانجام با معدل عالی از دبیرستان خواجه نصیر جهرم فارغ‌التحصیل شدم. یکی از نکاتی که به پیشرفت من کمک کرد دوستان خوب و خانوادهٔ خوب بود و صد در صد کمک خانواده هم ورای همهٔ این‌ها است.

آیا پدرتان رشتهٔ پزشکی را پیشنهاد ‌کرد یا صرفاً گرایش به تحصیلات دانشگاهی را مدنظر داشتند؟

پدر من در سن دوازده‌سالگی پدر خود را از دست می‌دهد و مجبور می‌شود برای گذران زندگی درس را رها کند؛ اما بااین‌وجود قرآن را حفظ می‌کند و مربی جلسات قرآنی است. او هم مثل من تک پسر بوده و چهارخواهر داشته است و مجبور می‌شود قسمتی از بار زندگی را به دوش بکشد. پدرم جزو افراد باهوش شهر و حافظهٔ او زبانزد بوده است. هیچ‌گاه به خاطر ندارم که پدر و مادرم رشتهٔ خاصی را به ما تحمیل کرده باشند ولی همواره به موفقیت در رشتهٔ خودمان تأکید می‌کردند. من وقتی قصد کردم که از رشتهٔ ریاضی به تجربی بروم خوشحالی را در وجود پدر و مادرم دیدم اما هرگز تحمیلی برای این کار وجود نداشت. من فکر می‌کنم این آزادی عمل و استقلال در تصمیم‌گیری باعث شد تلاش ما برای رسیدن به هدفمان بیشتر شود. گاهی دیده می‌شود وقتی خانواده‌ها رشته‌ای را به فرزند خود تحمیل می‌کنند حتی اگر فرزند به آن رشته علاقه داشته باشد درصدی از موفقیت او کم می‌شود.

 بیشتربخوانید:

درمان های امید بخش برای بیماری‌ام.اس ( قسمت اول )

 

 

 



 بفرمایید با این حجم درس و تحصیل، خدمت سربازی را چگونه گذراندید؟

من در دوازدهم بهمن ۱۳۶۵ زمانی که شاگرداول مدرسه بودم، بااینکه پانزده سال سن داشتم بدون اطلاع خانواده  با تغییر در شناسنامه به جبهه رفتم. در آن زمان فقط هفده‌ساله‌ها را به جبههٔ جنگ می‌بردند. این‌یک رسم بود که بچه‌های کوچک‌تر در کپی شناسنامهٔ خود تغییر ایجاد کنند و به جبهه بروند. این را خود اعزام کننده‌ها نیز می‌دانستند اما ایرادی نمی‌گرفتند. عملیات کربلای پنج‌در بهمن‌ماه ۱۳۶۵ اجراشده بود و من در آن زمان و در انتهای این عملیات به جبهه رفتم. من به خاطر جثه کوچک و وزن کمی که داشتم، در واحد تخریب لشکر ۳۳ المهدی مشغول به کار شدم. در آن زمان به من می‌گفتند که اگر روی مین بروی، مین منفجر نخواهد شد. آنجا واحد بسیار خوبی بود که بچه‌های هم‌سن‌وسال من و افراد جوان‌تر در آن حضور داشتند. آن واحد دو وظیفه داشت: یکی پاک‌سازی میدان‌های مین و دیگری انجام یک سری از انفجارها. در همان سال‌ها من آموزش تخصصی را درزمینهٔ.تخریب دریافت کردم. در فروردین ۱۳۶۶، در عملیات کربلای هشت مجروح شدم و ترکشی به ستون فقراتم اصابت کرد. وضعیت جراحت من به وضعیت ضایعه نخاعی بسیار نزدیک بود. در آن لحظه به دلیل موج انفجار، در پاهایم احساس فلجی داشتم و به مدت چند دقیقه در همین وضعیت ماندم؛ اما حس پاهایم کاملاً برگشت. بعداً که نورولوژی را خواندم، متوجه شدم که به آن وضعیت "شوک نخاعی" ناشی از انفجار می‌گویند. بعدازآن چند دقیقه، توانستم از آن منطقه خارج شوم. در فروردین‌ماه ۱۳۶۶ در بیمارستانی در شهر اراک به مدت دو یا سه روز بستری شدم. یکی از دلایل علاقهٔ من به علم پزشکی، همان چند روزی است که در آن بیمارستان بستری بودم. آن زمان کلاس اول دبیرستان بودم. از طرف مدرسه به همه سپرده بودند که نیامدن من به مدرسه را پیگیری کنند. من پس از درمان به مدرسه بازگشتم تا در امتحانات شرکت کنم. مدیر مدرسه با اخم به من گفت: "شما اگر در مدرسه می‌ماندی هم برایت مثل جبهه بود. شاگرداول که به جبهه نمی‌رود".
خانواده‌ام وقوع این اتفاق را پذیرفتند. به دلیل این‌که تک پسر بودم، خیلی نگران بودند. واقعیت این است که من بدون اجازه آن کار را کردم. مدتی طولانی را در خانه استراحت کردم تا این‌که بهبودی حاصل شد. امتحاناتم را گذارندم و سال دوم دبیرستان رشتهٔ ریاضی-فیزیک را برگزیدم. قبل از این‌که مدرسه آغاز شود، در مردادماه ۱۳۶۶ دوباره اعزام شدم؛ اما این بار با خداحافظی از پدر و مادر و خانواده. آن‌ها می‌دانستند که اگر مقاومت کنند، ممکن است  اتفاق قبلی تکرار شود. در آن زمان و در شهر ما، جو غالب این بود که بسیاری از دانش‌آموزان دبیرستانی به جبهه می‌رفتند. بار دوم، در منطقه غرب بودم. مدتی در آنجا ماندم و سپس برگشتم. اعزام بعدی در اواخر بهمن ۱۳۶۶ بود. اول به جبههٔ جنوب رفتیم ولی بلافاصله به غرب منتقل شدیم. آن زمان قرار بود که عملیات بزرگ والفجر ۱۰ شروع شود. این عملیات در اواخر اسفند و در اوایل فروردین سال بعد اجرا شد. پرخاطره‌ترین تحویل سالی که به یاد دارم، همان زمان است. منطقه خرمال و حلبچه عراق، کوه‌های بلندی داشت و ما باید وسایل زیادی را جابجا می‌کردیم. من به یاد دارم که یک‌بار به‌شدت خسته شده بودم و می‌خواستیم باری را از پایین کوه به قله برسانیم. من دیدم که تعداد زیادی از ضد هوایی‌ها شروع به شلیک کردند و فکر کردم که هواپیماهای عراقی آمده‌اند. وقتی‌که نشستیم، گفتند که ضد هوایی‌ها برای لحظهٔ تحویل سال شلیک کرده‌اند. ما آن‌قدر درگیر کار بودیم که تحویل شدن سال را حس نکردیم. عملیات والفجر ۱۰ که یکی از عملیات بسیار موفق بود، با حمله شیمیایی عراق به حلبچه و کشته شدن تعداد زیادی از اهالی کردستان عراق همراه بود. صحنه بسیار بدی بود و می‌شد جنازهٔ پیر و جوان را  آنجا دید. در سال ۱۳۶۷ قطعنامه پذیرفته شد و جنگ پایان یافت. من به یاد دارم که به مدرسه بازگشتم و امتحانات عقب‌مانده را گذراندم و وارد سال سوم ریاضی فیزیک شدم. درنهایت به دلیل جراحتم در جبههٔ جنگ از سربازی معاف شدم.

 بیشتربخوانید:

درمان "ام‌اس" با راهکارهای طب سنتی

 

 

 



 پایگاه علمی و تخصصی شما (بیمارستان سینا) از مراکز درمانی باسابقه و قدیمی دانشگاه تهران است، چگونه در این مرکز مستقر شدید؟

وقتی‌که دستیاری را شروع کردم، برنامه‌ای برای تقسیم دستیاران وجود داشت به‌گونه‌ای که دستیاران تخصص دانشگاه علوم پزشکی تهران در سه بیمارستان امام خمینی، بیمارستان سینا و بیمارستان شریعتی تقسیم می‌شدند. من به بیمارستان سینا رفتم و در ابتدا خیلی از این بابت ناراحت بودم. چون ازلحاظ نمره، یا باید به بیمارستان امام خمینی و یا بیمارستان شریعتی می‌رفتم. یکی از همکارانی که قبول‌شده بود، جابجا شد و من بدین ترتیب به بیمارستان سینا رفتم. برای من جالب است که در همان هفته اول عاشق بیمارستان سینا شدم. فکر می‌کنم یکدست غیب باعث شد من در بیمارستان سینا باشم و رزیدنتی را در خدمت اساتید بزرگم آقای دکتر معتمدی، سرکار خانم دکتر تقاء و آقای دکتر قینی شروع کنم. فضای دستیاری تخصص در بیمارستان سینا، جوی بسیار دوستانه و خوب بود. من در سال چهارم بورد تخصصی داشتم و در بورد تخصصی رتبه اول کشور شدم. شاید برای اولین بار بود که کسی از بیمارستان سینا رتبهٔ اول مغز اعصاب را در کشور کسب می‌کند. سال ۱۳۸۱ نفر اول شدم و در آن زمان قانون این بود که نفرات اول می‌توانستند به دانشگاه درخواست بدهند و دانشگاه آن‌ها را می‌پذیرفت؛ بدین شکل افتخار این را داشتم که به‌عنوان عضو هیئت‌علمی در بیمارستان سینا مشغول به کار شوم.

چطور شد که برای گذراندن دوره فلوشیپ ام.اس، به سوئیس رفتید؟

بعدازاین که من سه سال هیئت‌علمی دانشگاه بودم، در کنگره‌ای در کشور لبنان شرکت کردم. در این کنگره، بحث علمی بین من و استادی از کشور سوئیس به نام پروفسور رادو انجام شد. بعدازاین که بحث ما به‌جایی نرسید، او به من گفت 7:30 صبح به آنجا بروم و بحث را ادامه دهم. من ساعت ۷ صبح در لابی هتل نشستم و پس این‌که پروفسور رادو آمد، به ادامهٔ بحث پیرامون اختلاف‌نظرمان پرداختیم. او گفت: چند تصویر هست که به تو نشان می‌دهم و نظرت را بگو. دربارهٔ چند بیمار باهم صحبت کردیم. بعضی از آن‌ها بیمارانی بودند که ما در ایران نداشتیم و من توانسته بودم آن‌ها را تشخیص بدهم. از من پرسید: شما که این‌ها را در ایران ندارید؛ پس چگونه تشخیص دادید؟ در آن زمان کسی که می‌خواست نفر اول بورد شود، مطالعاتش خیلی زیاد بود. من گفتم اگر این موارد را نداریم، در عوض دربارهٔ آن خوانده‌ایم. به‌عنوان‌مثال، بیماری‌هایی در ارتباط با گوشت خوک بود که ما در ایران نداشتیم. او خیلی احساس رضایت کرد و به من گفت: آیا حاضری به‌عنوان فلو شیپ در بخش ما در کشور سوئیس مشغول شوی؟ من یک‌لحظه احساس خوشحالی داشتم؛ اما در دانشگاه گیر و بندهای قانونی وجود داشت و تا وقتی‌که پنج سال در هیئت‌علمی گذرانده نمی‌شد، نمی‌توانستم به فرصت مطالعاتی بروم. ازآنجایی‌که این فرصت ایجادشده بود، با دوستان مشورت کردم. به این فکر می‌کردم که چطور این فرصت را از دست ندهم؛ زیرا فرصت خوبی بود. به من گفتند که تنها راه آن این است که بگویم فرصت مطالعاتی نمی‌خواهم و به مأموریت آموزشی بروم. با تقاضای من برای مأموریت آموزشی موافقت شد و من در بهمن‌ماه سال ۱۳۸۴ به دانشگاه به ازل سوئیس رفتم. آنجا یک مرکز فوق تخصصی بسیار خوب است.  آنجا در کنار پروفسور رادو و پروفسور کاپوس، جهت فلوشیپ یا زیر تخصص ام.اس، مشغول به گذراندن دوره  آموزش شدم و بعد از یک سال به ایران برگشتم.

 بیشتربخوانید:

کنترل ام‌اس با تغذیه

درمان "ام‌اس" با راهکارهای طب سنتی

 

 

 

پس از  گذراندن دوره فلوشیپ خارج از کشور  به وطن برگشتید، برنامه‌هایی نیز برای اجرا و پیاده‌سازی در بیمارستان سینا داشتید، لطفاً درباره این موضوع برایمان صحبت کنید.

وقتی‌که برگشتم، فکر می‌کردم باید یک کار معمولی داشته باشم و بیشتر مبتلایان به ام‌.اس را ببینم. در آن زمان آقای دکتر پورمند رئیس بیمارستان بودند. یک روز من را خواستند و گفتند: "برنامهٔ شما چیست؟ دانشگاه شمارا فرستاده است و به‌عنوان یک دوره‌دیده برگشته‌اید، حالا می‌خواهید چه‌کار کنید"؟ من گفتم که می‌خواهم بیشتر بیماران مبتلابه ام‌اس را ببینم و اختصاصی اقدام کنم. من به دکتر پورمند گفتم مریض‌ها نمی‌توانند زنگ بزنند و از درمانگاه وقت بگیرند؛ زیرا درمانگاه عمومی بود. گفتند: «مشکل کجاست؟». من گفتم یک تلفن می‌خواهم که بیماران ام‌.اس بتوانند تماس بگیرند و از درمانگاه وقت بگیرند. دکتر پورمند گفتند: «بیمارستان یک موبایل دارد که در اختیار رئیس بیمارستان است. من موبایل خودم رادارم. این موبایل خدمت شما باشد. آن را به منشی بدهید تا برای ارتباط با بیماران مورداستفاده قرار گیرد». من خیلی جا خوردم. ایشان مدیر بیمارستان، آقای زراعتکار را صدا کردند و گفتند: «سیم‌کارت و گوشی را به منشی آقای دکتر بدهید و شماره را هم به‌عنوان شماره تماس درمانگاه ام‌.اس اعلام کنید». من گفتم: «این کار را نمی‌کنم؛ فقط به من کمک کنید تا سه خط تلفن برای بیمارستان بگیرم». وقتی دیدم که رئیس بیمارستان چنین کاری کرد، من هم تحت تأثیر قرار گرفتم و با هزینه شخصی دو یا سه خط تلفن به اسم بیمارستان سینا گرفتم. این خط‌ها طی سه روز وصل شدند. اتاقی هم به‌عنوان مرکز ام‌.اس در اختیار من قرار گرفت و ما درمانگاه ام‌.اس را با یک اتاق بسیار کوچک در بیمارستان سینا راه‌اندازی کردیم. این کار در سال ۱۳۸۶ انجام شد و به‌تدریج بر تعداد بیماران افزوده شد. سخنرانی‌های مختلف درجاهای مختلف باعث شده بود تا همکاران بیماران مشکل‌تر را ارجاع دهند و این ارجاع بیماران باعث شد تا مرکز ام‌.اس بیمارستان سینا به‌تدریج بزرگ‌تر شود. این موضوع با دورهٔ دوم شروع کار من در انجمن ام‌.اس همراه بود. در آنجا من ابتدا رئیس کمیته علمی بودم و سپس عضو هیئت‌مدیره و نایب‌رئیس انجمن شدم. ارتباط من با بسیاری از خیرین در آنجا شکل گرفت. یکی از خیرین که یکی از نزدیکانش مبتلابه ام‌اس بود، به بیمارستان آمد و گفت: «بااین‌همه مریض اتاق کوچکی دارید؛ چرا به یک مرکز بزرگ‌تر نمی‌روید؟». من گفتم: «آرزوی من این است که یک مرکز تحقیقات ایجاد کنیم و بتوانیم بخشی را به تحقیقات برای بیماری ام‌اس اختصاص دهیم». این عزیز و تعداد دیگری از خیرین کمک کردند و مرکز تحقیقات ام‌اس در زیرزمینی که مدت‌ها بلااستفاده مانده بود راه‌اندازی شد. این مرکز با کمک خیرین و حمایت جدی دکتر پورمند راه‌اندازی شد. تحقیقات من درباره‌ام.اس آغاز شد و به‌تدریج دوستان دیگر نیز به کمک من آمدند و ما با دانشجویان به این تحقیقات سرعت بخشیدیم. موافقت افتتاح این مرکز  در سال ۱۳۹۱ گرفته شد این مرکز تحقیقات به‌جایی رسید که به‌عنوان برترین مرکز تحقیقات بالینی در جشنواره رازی مطرح‌شده است. در این مدت، کارهای زیادی درزمینهٔ بیماری‌ام‌.اس صورت گرفت که عمدتاً برای اولین بار انجام شدند. من به‌عنوان اولین فلوشیپ رسمی‌ام.اس شروع به کارکردم و اولین مرکز تحقیقات ام‌.اس کشور نیز در بیمارستان سینا راه‌اندازی شد. با توجه به حجم بیمارانی که داشتیم، با کمک ریاست و هیئت‌رئیسه بیمارستان سینا، اولین بخش درمانی‌ام.اس در کشور را نیز در این بیمارستان راه‌اندازی کردیم. بعد از مدتی، با کمک خیرین، کلینیک سرپایی‌ام.اس نیز از سایر کلینیک‌ها جدا شد. ما در سال ۱۳۹۲، برای اولین بار در کشور فلوشیپ ام‌.اس را راه‌اندازی کردیم و اولین فلوشیپ‌های ام‌.اس وارد بیمارستان سینا شدند. این در حالی است که در کشور هیچ فلوشیپی در رشته مغز و اعصاب ایجاد نشده بود. فلوشیپ ام‌.اس، اولین فلوشیپی بود که به همت مدیر گروه آقای دکتر حریرچیان و همکارم آقای دکتر عظیمی در بیمارستان سینا ایجاد شد. ابتدا دو نفرفلوشیپ گرفتیم و اکنون سال‌هاست که فلوشیپ تربیت می‌کنیم. این موضوع باعث بالا رفتن سطح درمان در کشور شده است.

بیشتربخوانید:

در چه سنی ام اس سراغمان می‌آید؟ + ۵ علائم اولیه

 

 

 

برچسب ها: بیماری ام اس، درمان ام اس، تشنج، مغز و اعصاب، علائم ام اس، محمدعلی صحراییان تعداد بازديد: 138 تعداد نظرات: 0

نظر شما درباره این مقاله چیست؟

فیلم روز
تصویر روز