رسول صفایی؛ الکتروکاردیوگرافیست
من این بیمار مصروع را بیاندازه دوستش دارم. موجود عجیبی است. نویسنده و شاعر است، صاحب کتابهای ارزشمندی است و به قول خودش صاحب صرع.
میگوید حدود 6 یا 7 ساله بیشتر نبودم که به هنگام بازی با بچههای هم سن و سال، به زمین افتادم و پشت سرم با کاشی کف راهرو اصابت کرد.
میگوید هنوز صدایی همانند یککاسه چینی که به سنگی میخورد در گوشم طنینانداز است.
ولی آن روز نه من چیزی فهمیدم و نه دیگران از زمین خوردن من ناراحت شدند. لحظاتی بعد دوباره بازی و شیطنت ادامه یافت.
میگفت در دوران نوجوانی و جوانی و حدود سنی 35 سالگی به بالاسر دردهای میگرنی بدی داشتم.
وقتی سردرد به سراغم می آمد می بایست قرص مسکن قوی میخوردم در اتاقی تاریک میخوابیدم و اهالی منزل هم سکوت کامل را رعایت میکردند تا من ساعتی بخوابم و پس از بیدار شدن از آن سردرد کشنده نجات پیدا کنم.
شرح می دهدکه مشاغل پرمسئولیتی داشتم و این سردردها بسیار آزارم میدادند.
وقتی میگویم این آدم خارقالعاده است بیهوده نیست. تعریف میکردکه با پدیده مدیتیشن آشنا شدم و آنقدر با آن مأنوس شدم که با تمرکزها و مدیتیشنهای مکرر، سردردی را که سالهای زندگیام را فلج کرده بود، درمان کردم و امروز سالهاست که هیچ سردردی در هیچ شرایطی به سراغم نیامده است.
اما داستان مصروع شدنش شنیدنی است. گرچه بنا به گفته پزشکان مغز و اعصاب اولین ضربهای که هنوز به خاطرش مانده، اولین سنگ بنای بیماری صرع بوده اما میگوید:
نیمهشبی تلفن او را از خواب بیدار میکند، از آنسوی تلفن یکی از دوستان تنها پسرش که در آمریکا زندگی میکند، به او خبر میدهد که بیژن حال بدی دارد و پزشکان معالجش گفتهاند که پدر یا مادر آور ا هر چه زودتر به اون برسانید.
5 ماه طول کشید، اضطراب من به یک یکسو، آرام نگهداشتن همسرم، یکسو، تهیه پول و استرسی که بهراستی کشنده بود نمیدانم بامن چه کرد که وقتی به پسرم رسیدم و اورا در آغوش گرفتم و او به خاطر وضعیتی که داشت حتی مرا نمیشناخت، آنچنان ضربه مهلکی به من وارد کرد که صدای سنگ چینی دهها سال پیش را فراموش کردم.
میگفت: برای سلامت فرزندم به تکاپو افتادم و به یاری خداوند و دوستان و پزشکان ایرانی ساکن در آن دیار، کمکم بیماری فرزند روبه بهبودی رفت و پسازآنکه به حمد خداوند سلامت فرزندم بازگشت من هم عزم بازگشت به وطن کردم.
میگفت: در هفتههای پایانی اقامت در آمریکا، شبی روی مبل نشسته بودم و به شیوه آمریکاییها پاهایم را روی میز جلوئی دراز کرده بودم و تلویزیون تماشا میکردم.
پسرم هم با دوستانش گرم گفتگو بودند، ناگهان احساس کردم صدای آژیر آمبولانس به گوشم میرسد. چشمانم را باز کردم دیدم پرستاری چشمهایم را باز میکند، نوری در آن میاندازد و با گوشی صدای قلبم را میشنود.
پرسیدم مرا کجا میبرید؟ گفت: شما حالتان خوب نیست، به ما اطلاع دادهاند و شمارا به اورژانس شهر میبریم.
در اورژانس آزمایشات مختصری انجام دادند و من نگران از این که چرا مرا به بیمارستان بردهاند به خانه برگشتم.
از پسرم پرسیدم چرا مرا به بیمارستان بردید؟ گفت شما سرتان به یکسو افتاده بود، دهانتان کف کرده بود و یکی دومرتبه صدایتان کردیم جواب ندادید، اینجا قانون است که به اورژانس اطلاع بدهیم.
این قسمت جالب بود که میگفت: نمیدانم مرا چگونه از روی مبل به روی برانکارد و ازآنجا به آمبولانس منقل کردند که از خواب بیدار نشدم.
بگذریم میگفت: سخن بر سر واقعیت دیگری بود. وقتی به ایران بازگشتم روزی به هنگام مصرف ناهار از خود بیخود شدم و وقتی به هوش آمدم فهمیدم که لقمه غذا در گلویم مانده و تشنج کرده بودم که به حال خفگی نقش زمین شدم. میگوید همسرم نجاتم میدهد و وقتی به پزشک مغز و اعصاب مراجعه کردم پس از انجام نوار مغز و سیتی اسکن وام آر آی حقیقی را یافتم که تا امروز با آن دمخورم و خدا را شکر میکنم.
پرسیدم: مگر پزشک معالج تشخیص صرع نداد؟ چطور خدا رو شکر میکنی؟ گفت: شکر و سپاس خداوند را ازآنجهت بهجای میآورم که تا پیش از ابتلا به صرع، انسانی بودم مثل همه آدمهای دیگر، اما از آن روز که فهمیدم:
هر نفس نـو میشود دنیا و ما
بیخبر از نـو شدن اندر بـقا
به هشداری که مولانا به بشریت ارائه کرده واقف شدم که گفت:
پس ترا هرلحظه مرگ و رجحتی است
مصطفی فــرمود، دنیـا ساعتی است
ازآنپس گوئی که موتور فعالیتهای علمی، ادبی، اجتماعی، فرهنگی و هنر من روشن شد و تا به امروز که حدود 20 سال از آن میگذرد، شاهد موفقیتهایی شدم که در 45 سال پیش از آن هرگز به آنها دست نیازیده بودم.
راست میگفت: تا آنجا که من او را میشناسم در آن سالها هم فعال بود در کارهای مختلف موفقیتهایی را کسب کرده بود، اما از آن حادثه که 20 سال پیش برایش رخداده تا به امروز به کارهای جالبی دستزده و موفقیتهای شگفتی به دست آورده است.
تحصیلاتش را در دانشگاه ادامه داد و موفق به اخذ درجه کارشناسی زبان و ادبیات فارسی شد. فعالیتش را در امور شغلی نیز جلوه و شتاب بیشتری داد و به قول خودش قلمش جانی تازه گرفت، نوشتههایش اینسو آنسو انتشار مییافت، کتابهای سودمندی را که هرکدام در نوع خود تازگی چشمگیری دارد منتشر کرد.
به انجمن خوشنویسان وارد شد و موفق شد دورههای گوناگون خوشنویسی را تا پایان دوره ممتاز به اتمام برساند و عضو انجمن خوشنویسان ایران بشود.
در خوشنویسی و خط نستعلیق نوعی زیبایی کشف کرد که به قول استادش در طول بیش از هزار سال سابقه خط نستعلیق اولین بار بود که چنین پدیدهای معرفی میشد.
نمایشگاههای مختلفی از آثار خود را به نمایش گذاشت و در سال امام علی (ع) آثار او بهعنوان زیباییهای کرسی سوم در نهجالبلاغه در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران به نمایش گذاشته شد.
که جدا از مطبوعات، موردتوجه شبکههای تلویزیونی کشور قرار گرفت و در چندین برنامه تلویزیونی به معرفی آثار و شیوه ابداعی خودپرداخت.
با موسیقی آواز ایرانی آشنایی داشت. اما نزدیکی از استادان موسیقی به نواختن ویولن هم پرداخت. وقتی از او پرسیدم که هماکنون بهجز نوشتن و تلاشهای بیوقفه به چهکار تازهای دستزدهای؟ گفت:
هماکنون به سمت سردبیری یکی از نشریات که بهعنوان فصلنامه منتشرمی شود، برگزیدهشدهام که با نهایت عشق به آن پرداختهام.
آنطور که من اطلاع دارم از حدود جوانی شعر میسرود و اکنون هم در انجمنهای شعرا فعالیت دارد و دیوان شعرش را به نام معرفی کند. گفت:
فالخیل و الیل و البیدا تعرفنا السیف و الضیف و القرطاس و القلم
یعنی: اسب و شب و بیابان و شمشیر و مهمان و کاغذ و قلم ما را میشناسند.
پرسیدم در جهانی که در آن سیر میکنی به چه چیز علاقه بیشتری داری؟
گفت: بدان جهت همه عالم را از بعد زیباییاش دوست دارم که:
ان الله جمیل و یحب الجمال و یحب عن یری اثر نعمته علی عبده
خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد و دوست دارد اثر نعمت خود را در بندهاش ببیند.
و وقتی از صرع پرسیدم. گفت:
بههرحال بنی نوع بشر با سلامت و بیماری دستبهگریبان است. صرع هم از نعمات باری است.
گرچه بیماری محسوب میشود، اما بدان جهت به صرع احترام میگذارم و بابت داشتنش خداوند را ستایش میکنم که صرع هم مثل خود بیماران مصروع هیچ پشت و پناهی ندارد.
نه از سوی ارگانی حمایت مالی میشود و نه در درمان و ریشهکنیاش اقدامی میشود، نه به خاطرش دلی سوخته میشود.
نه مثل بسیاری از بیماری که نام بعضی را بیماریهای خاص گذاشتهاند مورد مهر و عنایت قرار میگیرد و نه حتی در سال روزی را به آن اختصاص دادهاند و نه حتی از آن حرفی میزنند.
لذا صرع هم مثل خود من تنهاست. غریب است و من از اینکه ما هر دو یکدیگر را از غربت و بیکسی نجات میدهیم، خوشحالم و دیگر هر چه پرسیدم پاسخی نداد.
شاید هم منظورش این بود که: «در خانه اگر کس است یک حرف بس است.»