نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: کتایون رحیمی
تحریریه زندگی آنلاین : عصر با بابایی و مادر به خیابان رفتیم. خیابان خیلی شلوغ بود. مادر دستِ مرا محکم گرفت. کنارِ خیابان یک فروشنده آینههای قشنگی گذاشته بود. مادر با خوشحالی من و بابا را نگاه کرد و گفت: «این هم آینه سفره هفتسین. خیلی قشنگ است». بعد هم یکی از آنها را خرید.
من فوری گفتم: «خودم را ببینم. خودم را ببینم».
بابایی لبخند زد و گفت: «بگذار خودش را توی آینه ببیند».
مادر آینه را روبهروی من گرفت. من خودم را توی آینه دیدم. پاهای مردم را هم دیدم. مادر آینه را توی نایلون گذاشت و گفت: «عزیزم، حالا باید وسایل هفتسین بخریم». من با خوشحالی دستِ مادر را فشار دادم. دلم میخواست عید زودتر بیاید تا مادر آینه را با لبخند من روی سفره هفتسین بگذارد.









