Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
پنجشنبه 1 شهریور 1403 - 03:59

25
تیر
با لبخندِ من

با لبخندِ من

عصر با بابایی و مادر به خیابان رفتیم. خیابان خیلی شلوغ بود. مادر دستِ مرا محکم گرفت. کنارِ خیابان یک فروشنده آینه‌های قشنگی گذاشته بود. مادر با خوش‌حالی من و بابا را نگاه کرد و گفت: «این هم آینه سفره هفت‌سین.

نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»

تصویرساز:  کتایون رحیمی

 

تحریریه زندگی آنلاین : عصر با بابایی و مادر به خیابان رفتیم. خیابان خیلی شلوغ بود. مادر دستِ مرا محکم گرفت. کنارِ خیابان یک فروشنده آینه‌های قشنگی گذاشته بود. مادر با خوش‌حالی من و بابا را نگاه کرد و گفت: «این هم آینه سفره هفت‌سین. خیلی قشنگ است». بعد هم یکی از آن‌ها را خرید.

من فوری گفتم: «خودم را ببینم. خودم را ببینم».

بابایی لبخند زد و گفت: «بگذار خودش را توی آینه ببیند».

مادر آینه را رو‌به‌روی من گرفت. من خودم را توی آینه دیدم. پاهای مردم را هم دیدم. مادر آینه را توی نایلون گذاشت و گفت: «عزیزم، حالا باید وسایل هفت‌سین بخریم». من با خوش‌حالی دستِ مادر را فشار دادم. دلم می‌خواست عید زودتر بیاید تا مادر آینه را با لبخند من روی سفره هفت‌سین بگذارد.

بیشتربخوانید:

قناری

تعداد بازديد: 62 تعداد نظرات: 0

نظر شما درباره این مقاله چیست؟

فیلم روز
تصویر روز