داستانك: فريبرز لرستاني «آشنا» تصويرساز: سحر حقگو
وقتي ننه سرما عطسه كرد، هاپيشته از دهانش بيرون پريد. يك كبوتر آن را ديد و گفت: «چه ابر كوچولويي، بعد آن را با نوكش برداشت و پر زد.
هنوز خيلي نپريده بود كه نوكش قلقلكي شد و گفت: «هاپيشته».
هاپيشته پريد توي هوا، خانم كلاغه هاپيشته را ديد و گفت: «واي چه روسريِ توريِ قشنگي! آن را براي مهماني سرم ميكنم.»
بعد، هاپيشته را با منقارش گرفت و سرش كرد. توي لانهاش نشست و هي گفت: «هاپيشته، هاپيشته.»
جوجه كلاغها خوشحال شدند دست زدند و با هم گفتند: «ما هم بازي ميكنيم.» و با هم گفتند: «هاپيشته، هاپيشته.»