مریم برزگر
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربان هیچكس نبود. پرسیاه كلاغ گوشهگیری بود. او اصلا آواز نمیخواند و همیشه ساكت بود. روزی درختی پیر به او گفت: «روزهای پاییز نزدیك است... چرا قارقار نمیكنی؟ شاید نمیدانی باید چه بگویی! تو باید بخوانی كه برگهای درختان آرام آرام طلایی و قرمز میشود و... از این جور خبرها دیگر...».
پرسیاه به درخت نگاه كرد و گفت: «بله، این ترانهها را در مدرسه یاد گرفتهام ... اما... مردم صدای كلاغها را دوست ندارند ... مردم اصلا ما را دوست ندارند ... به خاطر این پر و بالهای سیاه و نوك بزرگ و خشن... آنها از بلبل و قناری خوششان میآید، نه كلاغ!».
درخت پیر با تعجب گفت: «اما تو كه نمیتوانی بلبل یا قناری باشی ... تو یك كلاغی و باید مثل یك كلاغ واقعی قار قار كنی...!! و شاید حتی كلاغ بودن از قناری بودن هم بهتر باشد، چون مردم هیچ وقت كلاغ را در قفس زندانی نمیكنند ...». پرسیاه تمام شب به حرفهای درخت فكر كرد ... صبح روز بعد به روی شاخهای نشست، گلویش را صاف كرد و با صدای بلند شروع به آواز خواندن كرد.