نویسنده: مریم برزگر؛ تصویرگر: راحیل حاجی فرجی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود یک گنجشک کوچولوی تنبل بود به اسم خواپیش که دلش میخواست همیشه استراحت کند او به همراه بقیه گنجشکها به مدرسه نمیرفت.
یک روز دوست خواپیش به او گفت چرا همیشه در لانه میمانی؟ چرا به مدرسه نمیآی؟
گنجشک کوچولو با بیحوصلگی به دوستش نگاه کرد و گفت: من خوابم میآید و تازه از امتحان دادن هم اصلا خوشم نمی آید!
ولی درمدرسه چیزهای خوب و مهمی یاد میگیری مثلا پرواز کردن اما خواپیش حرف دوستش را نشنید چون به خواب رفته بود.
یک روز وقتی او در لانهاش خوابیده بود یک گربه پشمالو به او نزدیک شد گنجشک از صدای گربه بیدار شد اما چون پرواز کردن را یاد نگرفته بود فقط توانست دور لانه شروع به دویدن کند او میدوید و جیغ میزد: کمک کمک معلم گنجشکها صدای او را شنید و با همهی شاگردانش به سمت لانه خواپیش پرواز کردند.
گربه وقتی آن همه گنجشک را دید ترسید و فرارکرد. خواپیش کوچولو فهمید که تنبلی کار بدی است و از آن روز به بعد، مدرسه رفت.