Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 31 فروردین 1403 - 22:41

28
مرداد
بوق، بوق

بوق، بوق

من یک دوچرخه کوچولو دارم. دوچرخه‌ام یک بوقِ‌ سبز دارد. وقتی بوق آن را فشار می‌دهم، صدای بوق بوقش بلند می‌شود. آن وقت من هم با خوش‌حالی بوق را بیش‌تر فشار می‌دهم.

داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصويرساز: سحر حقگو

 

من یک دوچرخه کوچولو دارم.

دوچرخه‌ام یک بوقِ‌ سبز دارد.

وقتی بوق آن را فشار می‌دهم، صدای بوق بوقش بلند می‌شود.

آن وقت من هم با خوش‌حالی بوق را بیش‌تر فشار می‌دهم.

صبح، مادرم از بوق، بوقِ من ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «چه خبر است؟

سرم درد گرفت.

کاری نکن دوچرخه‌ات را قایم کنم».

من فوری دستم را از روی بوقِ دوچرخه برداشتم، اما بوق، یک بوقِ کوچولو زد و دیگر ساکت شد!

خوب شد مادر آن حرف را زد و بوقِ دوچرخه ترسید.

چون سرِ خودم هم داشت درد می‌گرفت.

 

برچسب ها: سرگرمی کودکان، سرگرمی کودک، بازی با کودک، داستان کودکانه، داستان کوتاه، داستانک کودک، قصه گویی به کودکان تعداد بازديد: 702 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
تصویر روز