Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 7 اردیبهشت 1403 - 15:00

24
آذر
وقتی خرسی مريض شد

وقتی خرسی مريض شد

عروسكم خرسی تب داشت. مادر به او یك قاشق شربت داد.

شعر: فریبرز لرستانی آشنا

تصویر ساز: سحر حقگو

 

عروسكم خرسی تب داشت. مادر به او یك قاشق شربت داد. بعد یك دستمال خیس هم روی پیشانی‌اش گذاشت.
مادر به من گفت: «از اتاق برو بیرون. تو هم مریض می‌شوی».
من با ناراحتی به خرسی نگاه كردم. او هم زیرچشمی مرا نگاه كرد.
و پلك‌هایش را به هم زد. یعنی برو.
من از اتاق بیرون رفتم و به خرسی فكر كردم. دلم برایش تنگ شد. دفتر نقاشی و مداد رنگی‌هایم را برداشتم و خرسی را نقاشی كردم. وقتی نقاشی تمام شد، آن را روی صورتم گذاشتم و گفتم: «خرسی، زودتر خوب شو».
خرسی صورتم را بوسید و آهسته گفت: «باشه».

 

برچسب ها: داستانک، سرگرمی کودک، کوچولوها، داستان کوتاه، داستانک وقتی خرسی مريض شد تعداد بازديد: 852 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این داستانک چیست؟

فیلم روز
تصویر روز