رسول صفایی – الکتروکاردیوگرافیست
تحریریه زندگی آنلاین : وقتی به شعر بعضی شاعران نگاهی میاندازیم گوئی که به هیچ عنوان گرفتاریهای ما با مسائل و مشکلاتی که آنان داشته و دارند یکسان نیست. آن یکی از شرایط بغرنج زندگانیاش میگوید و شعر میسراید و آن یکی به سوژهای دیگر اشاره دارد. تنها میتوان به این حقیقت محض اشاره کرد که شاعر آنچه از زبان و قلمش به ما پیام میفرستد ضمن ارائه هنر شاعری شرح مصیبتهایی است که در زندگی زمان خودش داشته است و البته برخی توصیههای آموزنده.
شوریده شیرازی که حاج محمدتقی شوریده خوانده میشود در شیراز بدنیا آمد و در سن هفتسالگی به بیماری آبله مبتلا شد و هر دو چشم خود را از دست داد. داستان زندگیاش طولانی است اما اشعارش خواندنی است:
آن پریرو از درم روزی فراز آید نیاد
من همی خواهم که عمر رفته باز آید نیاید
طفل اشکم گفت بر رخ راز عشقم را بمردم
طفل هرگز در شما ر اهل راز آید نیاید
عاشق شوریده را در دل نباشد غیر جانان
در دل محمود جز یاد ایاز آید نیاید
بیشتربخوانید:
شاعر و شعر و شعور
در سال 1311 به تهران رفت و قصایدی در مدح ناصرالدینشاه و مظفرالدین شاه گفت و زندگی مرفهی پیدا کرد و باز به شیراز برگشت و در ششم ربیعالثانی 1345 هـ. ق یا 21 مهرماه 1305 در شیراز درگذشت.
میکند حس تو هر لحظه تقاضای دگر
هر زمان شور دگر دارد و غوغای دگر
ای خوش آن شب که سر زلف تو در دست آرم
تا بدو شرح د هم قصۀ شبهای دگر
در دو صد قرن دگر می نبود چون من و تو
شاهد دیگر و شوریده شبهای دگر
درست است که ایرج میرزا در سال 1391 بدنیا آمد و در 1343 در تهران درگذشت اما به زبانهای فارسی، عربی، فرانسه، روسی و ترکی هم آشنایی داشت. شعرش ساده اما با مفهوم است:
وه چه خوب آمدی صفا کردی
چه عجب شد که یاد ما کردی
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی
بیوفائی مگر چه عیبی داشت؟
که پشیمان شدی، وفا کردی
هیچ دیدی که اندرین مدت
از فراقت به ما چه ها کردی
و عاقبت در پایان شعر بیت دیگری میسراید که وزن و قافیهاش تفاوت دارد.
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد
با همان پا که آمدی برگرد
امیلی دیکینسن فقط پنجاهوشش سال عمر کرد بانوئی که بزرگترین شاعره آمریکایی نام گرفته است. بعضی از آثار او حتی بعد از مرگش چاپ و منتشر شد البته بهوسیله خواهرزادهاش. این قطعه کوتاه از یکی از آثار اوست:
تاکنونی نه مردابی دیدهام و نه دریائی
اما علفهای مرداب را خوب میشناسم و
با آنچه موج دریا نام دارد آشنا هستم
تاکنون خدا را روبرو ندیده و به آسمان
پا نگذاشتهام اما چنان از وجود
خدائی در آسمانها مطمئنم که گوئی
نقشه آسمان را با دو چشم خود دیدهام
فرخی یزدی در اوایل جنبش مشروطه به جرگه آزادی خواهان پیوست و شعر میگفت که بهوسیله حاکم مستبد یزد ضیغم الدوله قشقایی به زندان افتاد و به فرمان حاکم یزد دهان او را دوختند.
همین بس است زآزادگی نشانة ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانة ما
میان این همه مرغان بسته پر مائیم
که داده جور تو بر باد آشیانة ما
و جای دیگر باز هم در دل میکند که:
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
و در زیر این واژه «آئینه حق» میسراید که:
آئینۀ حق نما دل خستۀ ماست
برهان حقیقت دهن بستۀ ماست
آنکس که درست حق باطل بنوشت
نوک قلم و خانة بشکستة ماست