داستانک: فريبرز لرستانی «آشنا»؛ تصويرساز: ناهید لشگری فرهادی
عصر، یک خاله پیرزن توی پارک آمد.
خاله پیرزن با عصایش آهسته آهسته راه میرفت.
وقتی به ما نزدیک شد، چند تا گل دید.
نفس بلندی کشید و به گلها نگاه کرد.
بعد یواشکی با آنها حرف زد.
گلها خودشان را تاب دادند.
خاله پیرزن خوشحال شد و سرش را تکان داد.
بعد به طرفِ من و مادر آمد.
وقتی مرا نگاه کرد من زود لبخند زدم.
یعنی دوستیت را با گلها دیدم.
خاله پیرزن سرش را تکان داد و با لبخند گفت: «عزیزِ دلم».
من هم با خوشحالی خودم را مثل گلها تاب دادم.