داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرضیه صادقی
عصر توی کوچه یک قاچ هندوانه دیدم. گنجشکها با خوشحالی روی پاهایشان میپریدند و از هندوانه میخوردند، و با صدای بلند جیکجیک میکردند.
من لبخند زدم و پیشِ خودم فکر کردم، کی این قاچ هندوانه را برای گنجشکها گذاشته است؟
خدایا، تو هم به او لبخند بزن؛ و به او بگو که من و گنجشکها خیلی دوستش داریم.
بیشتر بخوانید: