داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرجان بابامرندی
صبح، رفتم کنار باغچه.
یک کفشدوزک یواشیواش توی باغچه راه میرفت.
با خوشحالی داد زدم: «سلام کوچولو!»
کفشدوزک ترسید. تند تند دوید و رفت توی یک سوراخ.
من برای کفشدوزک ناراحت شدم.
با خودم گفتم حتما فکر کرده من یک غول بزرگم.
دستم را دور دهانم گرفتم و آهسته گفتم: «کفشدوزک کوچولو، من رفتم.»
بعد، توی اتاق کنار پنجره ایستادم.
دلم میخواست از آنجا کفشدوزک کوچولو را ببینم.
حتما او توی باغچه راه میرفت و با خوشحالی آواز میخواند.
توی آوازش میگفت: «من امروز یک غول بزرگ دیدم.
اول ترسیدم و رفتم توی یک سوراخ، بعد فهمیدم او مهربان است.
حالا دلم برایش تنگ شده، حالا دلم برایش تنگ شده.»
بیشتر بخوانید:
بیا پیشم
کفشدوزک
مثل غنچه باغچه