داستانك: فريبرز لرستاني «آشنا»
تصويرساز: سحر حقگو
من توي دفترم يك كلاغِ سبز كشيدم. بعد آن را به درختِ توي حياط نشان دادم.
درخت با خوشحالي گفت: «واي من تا حالا كلاغِ سبز نديده بودم!»
من لبخند زدم و گفتم: «من ميخواهم اين كلاغ سبز را به تو بدهم.»
درخت با مهرباني گفت: «تو يك فرشتهي كوچولو هستي.»
من چيزي نگفتم. اما كلاغِ سبز گفت: قار، قار، و پريد روي درخت.