تحریریه زندگی آنلاین : "روزهای آخر خیلی سخت بود؛ مثل مریضیهای قبلی نبود؛ میگفتم این تب چرا ادامه دارد؟ انگار داری از دستش میدهی؛ زمانی که پدر و مادرم را سوار آمبولانس کردند و بردند، آن لحظهای که آمبولانس حرکت کرد، انگار جانم را گرفتند... " سخت میگذرد روزهای از دست دادن، رمق نمیماند برای بازماندگان، اشک هم دوای درد نیست. کرونا آدمها را با رنج از دنیا میبرد، نفسهایشان را بند میآورد، درد دارد. این درد بیدرمان از یک سو، رنج تنهایی در بیمارستان و آیسییو و ندیدن خانواده از سوی دیگر؛ البته این یک طرف ماجراست و طرف دیگر پدران، مادران، همسران و فرزندانی هستند که در تب و تاب میسوزند "خوب میشود؟ "، "خوب نمیشود؟ "، "دارو اثر میکند، اثر نمیکند؟ "، "چرا این تب بند نمیآید؟ "...
کرونا آرام در جانها رخنه میکند، اولش فکر میکنی یک سرماخوردگی معمولی است، اما همین که خیالت راحت میشود، بیماری شعله میکشد و نفس را به شماره میاندازد. کروناییها جان میبازند و چه غریبانه دفن میشوند؛ نه مراسمی، نه اشکی و نه عزاداری بدرقهشان نیست. در روزهایی که گویی جان آدمها در دنیا عدد شده و کرونا هر روز قدرتش را با مرگهای چند صد تایی به رخ میکشد، کاش فکر کنیم به جانهای عزیزی که ستونهای خانوادهاند، آدمهایی که جان بر کف دست گرفته و بی سلاحی مؤثر در برابر دشمنی نادیده که هر روز به یک شکل خودش را نشان میدهد، ایستادهاند.
کرونا این روزها بنیان و ستون خانوادهها را نشانه رفته، از مردم عادی گرفته تا پزشک و پرستار و ... را نشانه میگیرد. پزشکان و پرستارانی که شش ماه است، بی توقف تلاش میکنند برای زنده نگه داشتن جانها، اما خودشان هم در این مسیر جان میبازند.
بیشتربخوانید:
کرونا ابتلا به وسواس فکری را تشدید میکند؟
پزشکان و پرستاران، در رأس هرم مقابله با کرونا هستند و بیشترین تلفات را دادهاند؛ به طوری که به گفته مسوولان سازمان نظام پزشکی کشور تخمین زده میشود که بیش از ۸۰۰۰ نفر در میان کادر درمان به کووید-۱۹ مبتلا شدهاند و تاکنون بالای ۱۶۰ نفر هم از میان کادر درمانی جانشان را از دست دادهاند. حتی طبق گفته دکتر مصطفی معین- رئیس شورای عالی نظام پزشکی، تلفاتی که در میان پزشکان وجود داشته است حتی بیش از میانگین جهانی بوده است. در آستانه روز پزشک و در سختترین روزهایی که جامعه پزشکی میگذرانند، به دیدن خانواده یکی از پزشکانی رفتیم که کرونا جانش را گرفت و خانوادهاش در سوگ، جای خالیاش را با خاطراتش پر میکنند و از او میگویند.
دکتر وحید ایروانی- متخصص اعصاب و روان، متولد سوم فروردین ۱۳۴۳ فارغالتحصیل پزشکی عمومی از دانشگاه جندیشاپور اهواز که پنج سال از عمرش را در روستای دهاعلای سمنان برای خدمت به مردم گذراند و سپس به تحصیل در رشته تخصصی اعصاب و روان پرداخت. وی در دوران شیوع کرونا هم دست از انسانیت نکشید، به فکر حفظ جانش نبود و همچنان برای خدمتدهی به بیمارانی که از راههای دور و نزدیک میآمدند، مطب را باز میکرد.
در اولین روزهای اسفند ماه سال گذشته بود که علائم سرماخوردگی پیدا کرد، چند روزی در منزل استراحت کرد و همین که کمی بهتر شد، باز رفت سراغ بیمارداری. اما این بهبودی زیاد طول نکشید، کرونا در جسم و جان آقای دکتر رخنه کرده بود و ریهاش را درگیر. دوباره حالش بد شد، این بار خیلی شدیدتر، همسرش نیز مبتلا شد و دوتایی راهی بیمارستان شدند؛ راهی که برگشتی برای آقای دکتر نداشت و او را به آسمانها برد...
سیده منیره کاظمی دولابی- همسر دکتر ایروانی وقتی از او یاد میکند، جز انسانیت چیزی نمیگوید. یاد انسانی که بیش از ۳۰ سال همدمش بوده و در غم و شادی، سختی و آسانی یک دل کنار یکدیگر بودهاند. میگوید: آقای دکتر، شخصیت واقعاً وارستهای داشت و در یک خانواده اصیل و مؤمن به دنیا آمد. در مدرسه اسلامی درس خواند. در زمان کنکور رشته پزشکی را برگزید و در دانشگاه جندی شاپور اهواز قبول شد. دوره پزشکی عمومی را در اهواز گذراند. در همان زمان ازدواج کردیم که بعد از آن دوره سربازی و تعهداتش را گذراند. بعد از آن در رشته اعصاب و روان از دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تخصص گرفت. روانپزشک شد و خدمت به مردم جزو اصول کارش بود.
او درباره ازدواجش با دکتر ایروانی و سالهایی که با همسرش گذرانده، میگوید: زمانیکه داشتم دیپلم میگرفتم، آقای دکتر به خواستگاری من آمد و بعد از موافقت خانوادهها، ازدواج کردیم.
وقتی کسی فردی را قبول میکند، تمام شرایط سختی را هم که وجود دارد، باید بپذیرد. من هم سختیهای زندگی با یک پزشک را قبول کردم و همیشه و در تمام مراحل کار و درسشان، سختیهای طرح و تخصصشان در کنارشان و همراهشان بودم و هیچوقت گلایهای نداشتم. با کمال میل همیشه همسرم را همراهی کردم. البته من هم بعد از ازدواج درس خواندم و در حال حاضر دکترای DBA دارم.
همسر دکتر ایروانی ادامه میدهد: زمانیکه به خواستگاری من آمدند، انترن بودند. در سال ۱۳۶۸ ازدواج کردیم. در آن زمان به تازگی فارغالتحصیل شده بودند. بعد از ازدواج شرایط سخت دوره سربازی شروع شد و بعد برای طرح به یکی از روستاهای استان سمنان رفتیم.
از همان زمان نبودنها و کشیکهای شب و ... آغاز شد. برای من هم این شرایط سخت بود. در عین اینکه از خانواده دور بودم، اما به هر حال سختیها را گذراندیم. روزهای سخت زیادی داشتیم. در زمان طرح آقای دکتر در روستایی به نام دهاعلا در سمنان زندگی میکردیم و یکسال در آنجا ساکن بودیم که هیچ امکاناتی نداشت، اما آقای دکتر در آنجا خدمت میکردند و من هم در کنارشان بودم.
او میافزاید: در همان یکسال اول ازدواج هم دختر اولمان به دنیا آمد که سختیها و شیرینیهای خاص خودش را داشت. در عین حال آقای دکتر در کنار تمام کارهایی که در حوزه حرفهای و اجرایی داشتند، بسیار به خانواده علاقهمند بودند و خیلی حمایت میکردند. سعی میکردند تا جایی که در توان دارند، کاری کنند که به خانواده سخت نگذرد. همیشه حواسشان به موضوعات ظریف و ریزهکاریها جمع بود و یک مرد مسئولیتپذیر هم در کار و اجتماع و هم در خانواده بودند.
بیشتربخوانید:
وسواس های کرونایی
همسر دکتر ایروانی میگوید: در عین حال آقای دکتر، همیشه بهترین رابطه را با بیمارانشان داشتند. بیماران و کادر درمانی که با آقای دکتر کار میکردند، همیشه از اخلاق، انسانیت، طبابت و دلسوزیشان تعریف میکردند. همیشه الگو بودند.
در عین حال بعد از گذراندن طرح، مدیر درمان استان سمنان شدند و در برههای هم رییس انتقال خون استان سمنان بودند. در زمینه اجرایی و مدیرتی هم به خوبی عمل کردند. به طوری که دانشگاه علوم پزشکی سمنان درخواست کرد که در آنجا بمانند، اما بعد از پنج سال، تخصص قبول شدند. به همین دلیل باید به تهران میآمدیم. راستش دکتر ایروانی، همیشه دلشان میخواست یک تأثیر مهم در زندگی مردم بگذارند. بعد از اینکه تخصص اعصاب و روان را گرفتند خیلی خوشحال بودند و میگفتند که شاید این رشته مثل رشتههای جراحی یا برخی رشتههای پزشکی دیگر، درآمد خیلی بالایی نداشته باشد، اما خوشحالم از اینکه میتوانم مردم و خانوادهها را نجات دهم.
پزشکی که برای بیمارانش پدر بود
او ادامه میدهد: واقعاً هم همینطور بود. وقتی با بیمارانشان صحبت میکنم، میگویند دکتر ایروانی فقط یک پزشک ساده نبود، بلکه مثل یک پدر بود. وقتی مشکلاتمان را با دکتر درمیان میگذاشتیم، واقعاً برای حل مشکلمان کمک میکرد. نه فقط در زمینه طبابت و بیماری، بلکه فراوظیفهای کمک میکرد.
فقط به این کار نداشت که یک بیمار را ویزیت کند، بلکه بیمار را در زمینههای دیگر هم حمایت میکرد. وقتی بیماری با مشکلات اعصاب و روان مواجه بود، در کنار تلاش برای بهبودی بیماری، در زمینههای دیگر هم بیمار را حمایت میکرد. به عنوان مثال اگر بیمار یک جوان بیکار بود، تلاش میکرد که برایش کاری پیدا کند. به نوعی در کنار پزشک بودن، خَیِر هم بود. همراه بیمارانش بود. خیلی از بیماران میگفتند که آقای دکتر ایروانی در زندگی، برایمان مانند یک فرشته نجات بوده است.
طوفان کرونا
همسر دکتر ایروانی درباره نحوه ابتلایش به کرونا میگوید: با اینکه کرونا وارد کشور شده بود، آقای دکتر بر حسب وظیفه همچنان سرکار حاضر میشد و مانند قبل با رعایت پروتکلهای بهداشتی بیماران را میدید. اصلاً حاضر نبود که در خانه بماند تا به کرونا مبتلا نشود، بلکه میگفت مردم دردمندند، گرفتارند و از راههای دور میآیند. دکتر از شهرستانهای مختلف بیمار داشت. میگفت بیمار از راه دور و از شهرستان میآید و من حتماً باید سرکار حضور داشته باشم. حتی چندین بار گفتم که در این شرایط کمتر به مطب برو، اما به این موضوع اعتقادی نداشت و گفت در هر شرایطی باید به سرکار بروم. فکر جان خودش نبود، بیشتر فکر و دغدغه مردم را داشت، آنقدر که به فکر بیمارانش بود، به فکر خودش نبود.
بیشتربخوانید:
تأثیر رفتارهای اجتماعی بر کاهش استرس در دوره کرونا
استرس متهم شماره اول ضعف سیستم ایمنی
او میگوید: اوایل اسفند ماه بود که به کرونا مبتلا شد. ابتدا یکسری علائم مانند تب داشت. فکر کردیم سرماخوردگی است. چند روز در خانه استراحت کرد و بهتر شد تا اینکه علائم برطرف شد. با بهبودی علائم، دوباره سرکار رفت، اما بعد از یکی دو روز، مجدداً حالش بد شد. من هم همراهش بیمار شدم و حدود یک هفته در خانه تحت درمان بودیم، اما تبمان قطع نمیشد. خلاصه به اصرار دخترم، رفتیم و تست دادیم و تستمان مثبت شد و اعلام کردند که ریهها درگیر شده است. دکتر علیرغم اینکه دوست نداشت به بیمارستان برود، اما وقتی دید که درگیری ریه بالاست، گفت وضعیت خطرناک است و باید به بیمارستان برویم. بر همین اساس آمبولانس آمد و هر دویمان را باهم به بیمارستان امیراعلم برد و در آنجا بستری شدیم.
بغض امان نمیدهد که همسر دکتر ایروانی به صحبتهایش ادامه دهد. از دست دادن همسر و همراه بعد از ۳۰ سال زندگی آنقدر سخت است که هرگاه به یاد روزهای آخر و آخرین دیدارش با آقای دکتر میافتد، اشکهایش سرازیر میشود. میگوید: ۱۹ اسفند ماه در بیمارستان پذیرش شدیم و در تاریخ ۲۴ اسفند دکتر به رحمت خدا رفت.
آخرین دیدار
او اشک میریزد و درباره آخرین باری که همسرش را دید، میگوید: ما باهم در بیمارستان بستری شدیم و آخرین دیدارمان همان زمانی بود که در بیمارستان بستری شدیم. دم آسانسور از یکدیگر خداحافظی کردیم و هر کدام در یک بخش رفتیم. دیگر ندیدمش.
حضورش را حس میکنم
همسر دکتر ایروانی میگوید: ۳۱ سال باهم زندگی کردیم. دکتر، واقعاً مرد زندگی بود. همه کسانی که دکتر را میشناسند این را تأیید میکنند. واقعاً یک مرد نمونه و با خدا بود. اهل نماز و روزه، به شدت به لقمه حلال اعتقاد داشت. سلامت زندگی کرد. بعد از ۳۱ سال، این روزها جایش خالی است، اما واقعاً معتقدم که آقای دکتر شهید شدند و طبق آیه قرآن "وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ"(ای پیامبر! هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند). این برای من ثابت شده است، من حضورش را حس میکنم. حضور جسمانی در کنارمان ندارد، اما واقعاً حضور معنویاش را احساس میکنم. نبودش سخت است، خیلی سخت است، اما من به خدا توکل کردم و راضی به رضای خدا شدم و تسلیم امر خدا هستم.
همسرم رستگار شد
او معتقد است که اگر همسرش هنوز بود، حتماً اولین دغدغهاش مردم بود و دلش میخواست به مردم خدمت کند. قطعاً خواستهاش این بود که این بیماری ریشهکن شود و مسئولان و مردم یکسری مسائل را که باید برای کاهش روند بیماری رعایت کنند و اقدامات لازم را انجام دهند. همچنین تاکید میکند که باید به خانوادههای تیم درمان توجه شود و میگوید: این افراد جانفشانی کردند. جانشان را برای سلامت جامعه از دست دادند و خانوادههایشان یک عمر در سوگ خواهند بود.
باید به این خانوادهها توجه ویژه شود. نبودشان واقعاً سخت است، هر یک از این افراد سرمایههای مملکت ما هستند و واقعاً وجود ارزشمندی دارند و باید قدردان محبتهایشان باشیم. مردم و مسوولان نباید آنها را فراموش کنند و خانوادههایشان را تنها بگذارند. من همیشه قدردان محبتهای همسرم بودم و همیشه به او افتخار میکردم. بعد از شهادتش بیشتر به او افتخار میکنم. بیشتر از قبل دوستش دارم. سعادتمند زندگی کرد و سعادتمند از دنیا رفت. رستگار شد.
همسر دکتر ایروانی، خودش هم ۲۶ روز در بیمارستان بستری بوده و ویروس بخش زیادی از ریهاش را درگیر کرده بود. به طوری که در آیسییو بستری میشود و حتی پزشکان از بهبودیاش قطع امید میکنند.
۲۶ روز بدون نفس!
او درباره وضعیت آن روزهایش میگوید: ابتدا دکتر به کرونا مبتلا شد و بعد هم من مبتلا شدم و علائم سختی داشتم. شدت بیماری خیلی زیاد بود. زمانیکه ما در بیمارستان بستری شدیم از همان لحظه اول بدحال بودم. بعد از چند روز به آیسییو منتقل شدم. روزهای اول و دومی که در آیسییو بستری بودم، از طریق گروههایی که در یکی از شبکههای اجتماعی داشتم، متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده است. شرایط بد و سختی را گذراندم. در تب میسوختم، نفس نداشتم و زیر دستگاه بودم. از طرفی فهمیدم که همسرم از دنیا رفته است.
ژواقعاً شرایط سختی بود. در آن لحظات فقط خدا را داشتم که با او حرف بزنم. به خدا گفتم که من به رضای تو راضی شدم و گفتم که خدایا حمایتم کن. من در این بیمارستان تنها افتادم و کسی نمیتواند پیش من بیاید. گفتم خدایا! میدانم که بچههایم در شرایط بسیار سختی هستند و نگران حال من هم هستند.
اگر متوجه شوند که من میدانم همسرم از دنیا رفته، بهم میریزند و امیدشان را از دست میدهند. به هر حال شرایط هم شرایط قرنطینه و بسیار سخت بود و میدانستم که بچهها تنها هستند و حالشان بد است. از خدا کمک خواستم و تصمیم گرفتم که به کسی نگویم که از شهادت همسرم خبر دارم. حتی کادر درمان هم متوجه نشدند که من از فوت همسرم اطلاع دارم. طوری رفتار کردم که گویی چیزی نمیدانم. به خدا گفتم خدایا شش دانگ، خودم را به تو میسپارم و تو هم شش دانگ، حمایتم کن.
معجزه خدا
او میافزاید: حدود ۲۶ روز در آیسییو بستری و به شدت بدحال بودم. به طوری که پزشکان از بهبودی من قطع امید کرده بودند و گفته بودند که دیگر کاری از دستمان برنمیآید، اما من با توکل به خدا و توسل به اهل بیت (ع)، نظر و لطف خدا را دیدم و توانستم در کمال ناباوری تمام پزشکان به زندگی بازگردم. بخش عمده ریه من درگیر شده بود. پزشکم واقعاً تعجب کرده بود که مگر چنین چیزی امکان دارد. من در آن شرایط، معجزه خداوند را با چشمان خودم دیدم. خدا به من زندگی دوباره داد. در منزل هم حدود یک ماه و نیم زیر اکسیژن بودم، اما لطف خدا شامل حالم شد. تا چند ماه حالم بد بود. به تدریج رو به بهبود رفتم. این بیماری واقعاً زجرآور، سنگین و سخت است.
داغ جگرسوز پدر
دختر، جان پدر است، همانطور که جان دختر به نفس پدرش بند است؛ دختر که باشی همیشه نفسهای پدر را میشماری، دلت به دلخوشی و سلامتیاش آرام است. رفتنش جگر میسوزاند، آتش است، آتشی که هیچ گاه سرد نخواهد شد. سخت میگذرد روزهای بیپدری...
سارا ایروانی، دختر بزرگ دکتر وحید ایروانی است. او دردهای پدرش را حس کرده، پابهپای پیشرفت بیماری نگرانی کشیده، نذر و نیاز کرده و به هر دری زده است که پدر بماند، اما...
او میگوید: من از کودکی از اینکه پدرم پزشک بود، خوشحال بودم و همهجا با افتخار این را اعلام میکردم. بالاخره شاید پدرم را خیلی کم میدیدم. در طول هفته خیلی از شبها نبودند ولی واقعاً اجازه ندادند که برای من خلائی به خاطر این نبودنها ایجاد شود. همیشه به صورتی برنامهریزی میکرد که این نبودنها را احساس نکنم و واقعاً همینطور بود. زیرا زمانی که در خانه بود به اندازه کافی برایم زمان و انرژی میگذاشت. شاید در خانه حضور نداشت، اما تلفنی همیشه با هم در ارتباط بودیم؛ مثل یک دوست بود. دختر دکتر ایروانی ادامه میدهد: پدرم انسان بودن را به من یاد داد. در لحظه لحظهای که با من گذراند این را در شرایط مختلف به من یاد داد که چطور درست رفتار کنم. چطور به دیگران آزار نرسانم و به جامعه خودم کمک کنم و خوب زندگی کنم.
بیشتربخوانید:
پزشکی که لحظه مرگ را کارگردانی میکند
دیدم که جانم میرود...
غم از دست دادن پدر، چهره دختر بزرگ آقای دکتر را پوشانده، گریه امان نمیدهد که راحت صحبت کند. اشکهای میان سخن و سکوت، گویای رنجی است که در دل دارد؛ دردی که هیچگاه کهنه نخواهد شد. درباره آخرین روزهایی که با پدرش گذرانده میگوید: روزهای آخر خیلی سخت بود. چون یک نگرانی در دلم بود که این مریضی مثل همیشه نیست، مثل مریضیهای قبلی نیست.
این تب چرا ادامه دارد. پدرم همه علائم کرونا را نداشت و به همین دلیل، هم خودشان و هم متخصصین عفونی احتمال کرونا را نمیدادند، اما یک دلنگرانی عجیبی داشتم. انگار داری از دستش میدهی. این را در آن روزها احساس میکردم. زمانی که پدر و مادرم را سوار آمبولانس کردند و بردند، آن لحظهای که آمبولانس حرکت کرد، انگار جانم را گرفتند. در آن روزها همه تلاشم را کردم که تمام آنچه را که از دستم برمیآید از نظر درمانی و پزشکی و از نظر معنوی و دعا و نذر و نیاز و هر چیزی که میشد، انجام دهم. همه کار کردم که پدرم بماند، اما نشد... خواست خدا با خواسته ما یکی نشد. خیلی جایش خالی است، خیلی این روزها به سختی میگذرند...