Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 2 آذر 1403 - 04:14

27
تیر
خاطرات خواندنی وزیر بهداری دوران دفاع مقدس ( قسمت اول )

خاطرات خواندنی وزیر بهداری دوران دفاع مقدس ( قسمت اول )

گفتگوی اختصاصی زندگی آنلاین با دکتر هادی منافی : دکتر هادی منافی یکی از چهره‌های انقلابی و پایبند به ارزش‌های اسلامی و انسانی است. حدود دو دهه از آشنایی‌ام با این مرد خستگی‌ناپذیر می‌گذرد.

گفت‌وگو : رضا حسینمردی

 

تحریریه زندگی آنلاین : دکتر هادی منافی یکی از چهره‌های انقلابی و پایبند به ارزش‌های اسلامی و انسانی است. حدود دو دهه از آشنایی‌ام با این مرد خستگی‌ناپذیر می‌گذرد. شخصی که در کارنامه فعالیت خود همراهی و همکاری با چهره‌های نام‌آشنا و خبر آفرین صدر انقلاب تاکنون را داشته است. کسانی که هستند و نیستند؛ آنان که نامشان در تاریخ نظام جمهوری اسلامی ایران ثبت‌شده است. شهیدان بهشتی، رجایی، باهنر و... . هادی منافی متولد 24 اسفند 1320 شهر تبریز است؛ دوران دبستان، متوسطه و دبیرستان را در تهران گذراند سپس برای ادامه تحصیل به ترکیه رفت. باوجود علاقه‌ای که به رشته دندانپزشکی داشت در رشته طب پذیرفته شد و پس از گذراندن چندترم به وطن بازگشت و مدرک پزشکی عمومی خود را از دانشگاه علوم پزشکی تهران دریافت کرد.

 

 

دوران تخصص جراحی را نیز در همین دانشگاه و زیر نظر پروفسور عدل از پایه‌گذاران صاحب‌نام جراحی ایران و در بیمارستان فیروزآبادی (شهرری) به پایان رساند و جراح عمومی شد. وی یکی از اعضای کابینه شهیدان رجایی و باهنر است که در دولت‌های اول، دوم، موقت دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم به‌عنوان وزیر بهداری و رئیس سازمان محیط‌زیست حضور داشت. اگرچه گرد پیری و کهولت سن بر پیکر دارد و به گفته خود "قراضه شده..." ولی با زبان سرخ از آن دوران و اتفاقات، خاطرات فراموش‌نشدنی فراوان دارد.

 متأسفانه به‌تازگی همسر خود را در روزهای اپیدمی بیماری کرونا (اسفند 98) ازدست‌داده است. وزیر بهداشت دولت شهید رجایی دوران پرفرازونشیبی را پشت سر گذاشته؛ سال‌های جوانی خود را وقف انقلاب و جنگ تحمیلی کرده و همچنان نیز علاقه‌مند خدمت به این آب‌وخاک است. عاشق امام (ره) و مقام معظم رهبری است و از هم‌دوره‌های خود به‌ویژه شهید رجایی نیز خاطرات فراوانی دارد؛ علاقه‌اش به شهید رجایی از عکس‌هایی نصب‌شده روی دیوار اتاق کاراش می‌توان درک کرد. مطلع شدم که در آستانه سال نو مادر شهید والامقام «محمد منافی» و همسر دکتر «هادی منافی» وزیر بهداشت دولت‌‌های شهید رجایی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای و نیز معاون رئیس‌جمهور و رئیس سازمان حفاظت از محیط‌زیست در دولت مرحوم «هاشمی رفسنجانی»، پس از یک دوره بیماری ناشی از سکته مغزی درگذشت. در تماس تلفنی از او خواستم تا در اولین فرصتی که امکان دارد در بیمارستان مهر، محل کار خود افتخار دیدار با رعایت فاصله ایمن در دوران اپیدمی کرونا را به ما بدهد. دکتر منافی حدود دو ماه پیش در اثر زمین خوردن دچار شکستگی از ناحیه پا شد. این دومین جلسه بعد از تعطیلات نوروز و دوران قرنطینه کرونا است که در محل کار خود حاضر می‌شود.

 

ضمن عرض تسلیت به جنابعالی و خانواده محترم بابت درگذشت همسرتان تقاضا می‌کنم کمی از آن دوران برایمان بگویید. چه کردید و چه شد؟ چگونه آقای رجایی شمارا وارد کابینه کردند؟

من پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و در جریان مبارزات آن دوران با شهید رجایی آشنا بودم. آشنایی ما در ابتدا توسط تعدادی از دوستان صورت گرفت و بعد از انقلاب اسلامی هنگامی‌که شهید رجایی به من گفتند مسئولیت وزارت بهداری را بر عهده بگیرم بسیار شوکه شدم چراکه اصلاً در آن زمان انتظار چنین سمتی را نداشتم اولین بار خود شهید رجایی به من تلفن زد و گفت ما تصمیم گرفته‌ایم که تو وزیر بهداری شوی. در آن زمان من توانایی انجام این مسئولیت را در خود نمی‌دیدم و به شهید رجایی گفتم این کار از عهده من خارج است.

 

 شهید رجایی از من پرسیدند آیا کسی را می‌شناسی که بتواند این کار را انجام دهد؟ در آن زمان من دو نفر را به‌جای خودم معرفی کردم که هر دو از پزشکان باتجربه در آن دوران بودند.

بعد از چند روز شهید رجایی دوباره به من تلفن کرد و گفت: آن‌هایی که معرفی کردی بررسی شدند اما خود شما باید این مسئولیت را قبول کنی؛ چراکه با امام صحبت کرده‌ایم و ایشان تمایل دارند شما این مسئولیت را بر عهده بگیرید.

وقتی‌که خواسته امام مطرح شد دیگر نتوانستم نه بگویم و تنها در یک‌کلام به شهید رجایی گفتم: «چشم».

همه مردم در قبال انقلاب اسلامی مسئولیت دارند؛ دولت‌های جمهوری اسلامی از ابتدا هرکدام مشکلاتی داشتند؛ در اولین دولت که بنی‌صدر رئیس‌جمهور بود مشکلات بیشتری نسبت به سایر دولت‌ها داشتیم.

هنوز سؤالات زیادی درباره همان دولت برای خود ما مطرح است؛ اینکه چگونه بنی‌صدر توانست از کشور فرار کند و بدون دردسر با هواپیما از کشور خارج شود نشان‌دهنده حضور گسترده نیروهای غیرانقلابی در قسمت‌های مهم کشور بود.

کشور در آن زمان تا حد زیادی تحت‌فشار منافقین و بیگانگان بود تا جایی که بنی‌صدر که رئیس‌جمهور بود از کشور فرار کرد و هیچ‌کس متوجه این موضوع نشد.

اوایل انقلاب و حتی باگذشت چند سال خلأ امنیتی در کشور وجود داشت و این موضوع هزینه‌های زیادی را به کشور تحمیل کرد؛ در ماجرای بمب‌گذاری در دفتر نخست‌وزیری و شهادت شهید رجایی و باهنر نیز یک خلأ امنیتی باعث شد که این اتفاق بیفتد.

برای هیچ‌کس قابل‌باور نبود کشمیری که تا این سطح به شهیدان رجایی و باهنر نزدیک بود عامل بمب‌گذاری در دفتر نخست‌وزیری و شهادت ایشان بشود. کلاهی هم یکی دیگر از نمونه فعالیت منافقین و جلو آمدن آن‌ها تا سطح بالای کشور بود؛ در زمان انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و ... توسط "کلاهی" من خدمت حضرت آقا در بیمارستان بودم، کلاهی بارها با من تماس گرفت و گفت در جلسه امشب حاضر شوید، چون جلسه امشب خیلی مهم است.

 

 دوران جنگ دوران سخت وزارتتان بود، لطفاً بیشتر از آن شرایط بگویید.

پیش از آنکه من وزیر بهداری شوم مسئول اورژانس بودم اما زمانی که به وزارت بهداری رفتم بنی‌صدر یکی از برنامه‌هایش رفتن به وزارتخانه‌ها بود. چند بار هم به وزارت بهداری آمد اما من به خاطر کارشکنی‌های او هیچ‌گاه به استقبالش نرفتم و حتی یک‌بار در جریان این بازدیدها من اصلاً در وزارتخانه نماندم و ازآنجا خارج شدم.

در آن زمان مرسوم بود عکس رئیس‌جمهور را در کنار عکس امام در وزارتخانه‌ها نصب می‌کردند اما من حتی عکس او را در وزارتخانه نصب نکرده بودم و همین موضوع موجب ناراحتی بنی‌صدر شده بود و در امور کارشکنی می‌کرد. جنگ نیز تازه شروع‌شده بود و مسئولیت ما بسیار سنگین‌تر شده بود در همان دوران بود که فرزند من به جبهه رفت و در سن پانزده‌سالگی به شهادت رسید.

بنی‌صدر مشکلات زیادی برای شهید رجایی به وجود آورد. شهید رجایی حاضر نبود به خواسته‌های بنی‌صدر تن بدهد اما امام تکلیف را بر گردن شهید رجایی قرار داده بود. نظر امام درباره بنی‌صدر این بود که مدتی این شرایط تحمل شود تا درنهایت دوران ریاست جمهوری بنی‌صدر به پایان برسد.

همه می‌دانستند که بنی‌صدر برای بار دوم رأی نخواهد آورد منتها بنی‌صدر با علم به این موضوع که دیگر میان مردم جایی ندارد اقدامات خرابکارانه خود را به حد بالایی رسانده بود. او می‌دانست که امام برای حفظ منافع کشور با وی مدارا می‌کند از همین رو تمام تلاش خود را در راستای تضعیف انقلاب و کشور به کار بسته بود.

اوج خرابکاری بنی‌صدر در مسئله جنگ بود. تا جایی که اجازه پشتیبانی نیروها در مناطق جنگی را نمی‌داد. در دوران جنگ مسئولیت وزارت بهداری بسیار سنگین بود، مجروح‌های فراوانی وجود داشت که ما گاهی می‌ماندیم که چگونه آن‌ها را مدیریت کنیم. حتی بنی‌صدر در بحبوحه جنگ می‌خواست در بیمارستان‌های بهداری کارشکنی کند.

اما به لطف خداوند او نتوانست این هدف خود را محقق کند. مشکلاتی که جنگ برای وزارت بهداری به وجود آورد بسیار زیاد بود و امروز که من به آن دوران فکر می‌کنم می‌بینم اداره وزارت بهداری در دست من نبود و من کاری انجام نداده‌ام، تنها لطف خداوند بود که در آن شرایط وزارت بهداری با مشکل مواجه نمی‌شد.

هنگامی‌که مجروحان زیاد بودند ناگهان هواپیماها سر می‌رسیدند و آن‌ها را به شهرهای دیگر منتقل می‌کردند. هنوز هم برای من سؤال است که چطور این هماهنگی‌ها به این سرعت انجام می‌گرفت.

گاهی مجروحان تا چهار ساعت در هواپیما بودند تا این هواپیما به مقصد برسد اما نکته اصلی این بود که خوشبختانه و با لطف خداوند هیچ‌گاه مجروحان در این زمان دچار مشکل نمی‌شدند.

 پزشکان زیادی به‌عنوان داوطلب به ما مراجعه می‌کردند که به مناطق جنگی می‌رفتند در این میان جراحان زبردست و پزشکان متخصصی حضور داشتند که در مناطق جنگی خدمت می‌کردند.

من مرتب به مناطق جنگی می‌رفتم و همکاران داوطلب را در آنجا می‌دیدم به‌عنوان‌مثال دکتر فاضل جراحی بود که مانند او در کشور کم داشتیم و او همواره در جبهه بود.

هنوز هم که به دوران جنگ که نگاه می‌کنم معجزه‌های خداوند در آن زمان را می‌بینم. سبک‌کار رسیدگی به مجروحان به این شکل بود که مجروحان با هواپیما در سطح ایران توزیع می‌شدند.

اینکه در 8 سال چگونه باوجود مجروحان زیاد توانستیم سر پا بایستیم خود دلیلی بر کمک‌های الهی بود.

 

 چه زمانی با مشکل جدی در طول جنگ مواجه شدید؟

به نظر من آنجایی مشکل به وجود آمد که اعلام کردند پزشک داوطلب برای اعزام نیاز نیست و تمام پزشکان موظف هستند سالی یک ماه به جبهه رفته و خدمت کنند. این لایحه توسط مجلس تصویب شد و ما افرادی را به مناطق می‌فرستادیم که تنها دغدغه‌شان حفظ جان خود بود. برخی از آن‌ها به‌شدت از حضور در مناطق احساس نگرانی می‌کردند؛ و اضطراب مانع از انجام کارهای پزشکی می‌شد در حقیقت این افراد کاربردی برای جبهه نداشتند برخی از آن‌ها متوسل به داروهایی می‌شدند تا گذر زمان را نفهمند.

ناگفته نماند پزشکانی که به‌صورت داوطلب به جبهه‌ها می‌رفتند هراسی از مرگ نداشتند و بیشترین خدمت را در طول 8 سال به رزمندگان کردند.

دکتر کلانتر، دکتر شیبانی، دکتر فاضل و...جزو افرادی بودند که نه‌تنها به مجروحان رسیدگی می‌کردند بلکه بسیار دیده می‌شد که شرایط جنگ را مدیریت می‌کردند.

این افراد با حضور در مناطق صرفاً به طبابت نمی‌پرداختند. اگر زمانی مجروح وجود داشت به مجروحان رسیدگی می‌کردند و اگر مجروحی وجود نداشت کارهای دیگر در منطقه را برعهده‌گرفته و انجام می‌دادند.

خود من نیز اگرچه وزیر بودم اما در شرایط اضطرار و هنگامی‌که با کمبود نیرو مواجه بودیم جراحی انجام می‌دادم. در آن زمان همه بیمارستان‌های کشور را موظف کرده بودیم که درصدی از تخت‌های خود را آماده و خالی نگه‌دارند تا در صورت ورود مجروحان از آن تخت‌ها استفاده کنند.

 

  حقوق شما در دوران وزارت کابینه شهید رجایی چقدر بود؟

حقوق من در دولت شهید رجایی از پست وزارت، بسیار کمتر از درآمد طبابتم بود؛ درحالی‌که من بابت طبابت در ماه بالغ‌بر 80 هزار تومان درآمد داشتم حقوق وزارتم ماهانه 6 هزار تومان بود و در آن زمان شهید رجایی حدود 7 هزار تومان حقوق می‌گرفت (سال 59 و 60). معاونان من یک و نیم برابر من حقوق می‌گرفتند. من خودم قبول کرده بودم که به این شکل باشد. در آن زمان اصلاً بحث پاداش در کنار حقوق مطرح نبود و کسی حقوق نامتعارف دریافت نمی‌کرد؛ هنگامی‌که درباره حقوق با من صحبت شد خجالت کشیدم؛ اعتقاد من این بود که کار در جمهوری اسلامی کار برای خداست و نباید حقوقی دریافت کنم. در آن زمان به آن‌ها گفتم کمترین حقوقی که در دولت می‌بندید را به من اختصاص بدهید و من می‌خواهم از همه کمتر بگیرم؛ در کابینه رجایی هیچ شخصی به دنبال حقوق و مطالبات و پاداش‌ها نبود. در زمان شهید رجایی و حتی بعدازآن به خاطر سفرهای زیادی که داشتیم حتی یک‌بار هم حق مأموریت دریافت نکردیم و اساساً به دنبال این موارد نبودیم.

سفر خارجی هم که می‌رفتم با خودم ارز نمی‌بردم و حتی مقداری که می‌دادند و خرج نشده بود را پس می‌آوردم و تحویل می‌دادم.

اولین سفرهای استانی در دولت شهید رجایی رقم خورد. اگرچه با هواپیما تردد می‌کردند اما هیچ‌گاه اجازه نمی‌دادند مردم را به‌زحمت بیندازند تا برای استقبال از هیئت دولت بیایند.

حتی اگر جایی می‌دیدند که مردم را به‌زحمت انداختند و یا اینکه تیم استقبال تشکیل داده‌اند بسیار ناراحت می‌شدند.

 

 در مورد فرزند شهیدتان بگویید.

شهید «محمد منافی» در سال 1362 در عملیات "خیبر" به شهادت رسید. خانه ما در کوچه مسجد قندی بود و از همان‌جا با دوستان هم مسجدی خود اعزام شد. او برای اینکه به جبهه برود، نزد آیت‌الله طبرسی و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رفته بود؛ اما به دلیل این‌که سنش کم بود، آن‌ها با اعزام وی مخالفت کرده بودند.

 

  همچنین مادربزرگ محمد، نامه‌ای را به امام خمینی (ره) نوشت و از ایشان خواست تا وی را راضی کنند که به جبهه نرود و حضرت امام (ره) نیز در پاسخ فرموده بود «ایشان مکلف است و خودش تصمیم گرفته است». محمد متولد سال 1347 بود و زمانی که به جبهه رفت 14 سال بیشتر نداشت؛ یک‌بار او را خدمت حضرت آقا بردم، آقا به او گفتند با یک پیازچه می‌شود فقط یک‌لقمه خورد اما وقتی پیاز بشود، می‌شود با آن‌یک دیگ غذا پخت. محمد گفت اگر این پیازچه قبل از اینکه تبدیل به پیاز شود خشکید و از بین رفت تکلیف چیست و باید چه‌کار کنیم؟

در آن لحظه بود که فهمیدم تصمیم خود را گرفته و درنهایت به جبهه رفت و در عملیات خیبر شهید شد.

 

 چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟

اواخر دوران تخصص جراحی ازدواج کردم. اکنون یک دختر و دو پسر دارم. پسر بزرگم محمدمهدی در رشته مهندسی عمران تحصیل‌کرده و در مقاطع فوق و دکتری وارد رشته‌های مدیریتی شده است پسر دومم محمدعلی در حال تحصیل در رشته مطالعات بین‌الملل در دانشگاه تهران است و دخترم زینب نیز در رشته دندانپزشکی مشغول فعالیت است

 

 آیا هیچ‌گاه به فکر تدریس در دانشگاه بودید؟

من در آن دوران به‌شدت درگیر کارهای اجرایی شده بودم و امکان فعالیت علمی و دانشگاهی نداشتم ولی اعتقاد من همیشه این بود که آموزش و درمان باید از هم جدا باشد و ادغام این دو موجب ضربه به هر دو شد.

 

 وزارت در دوران جنگ با الان چه تفاوتی دارد؟

اداره وزارتخانه و وزیر بودن در آن دوران با الان خیلی تفاوت دارد و به نظر من با کمبود امکانات، تجهیزات و سنگینی و گستردگی وظایف باوجود جنگ تحمیل آن دوران خیلی دشوار بود.

 

 اگر الان وزیر بودید چه می‌کردید؟

بهداشت و درمان را از آموزش جدا می‌کردم. بیمارستان‌های آموزشی از بیمارستان‌های درمانی باید جدا می‌شد تا هر یک به وظایف خود بهتر رسیدگی کنند. طبق آمار در حال حاضر پزشک زیادتر از حد لازم داریم و اشکال عمده اینجاست که 20 هزار پزشک در رشته غیرپزشکی فعالیت می‌کنند.

 

 ایده راه‌اندازی بیمارستان در خط مقدم جبهه چه کمکی کرد؟

ایده بیمارستان صحرایی با افکار پزشکانی بود که در خط مقدم تلاش می‌کردند و ما دیدیم که در اولین فرصت پس از زخمی شدن رزمندگان باید سریع تحت مداوا و سپس اعزام به تهران و شهرهای تعیین‌شده قرار می‌گرفتند این کار موجب نجات انسان‌های فراوانی شد. نیروهای داوطلب در آن دوران به هر نقطه‌ای می‌رفتند و خدمت پزشکی در اولین لحظات به مجروحان داده می‌شد. بسیاری از مجروحان به‌ویژه مجروحان قطع اندام با این اقدام زنده می‌ماندند. دکتر کلانتر معتمد، دکتر ایرج فاضل و بسیاری از پزشکان زحمات فراوانی کشیدند.

 

 خاطراتی از رهبر انقلاب، شهید رجایی و انفجار دفتر حزب جمهوری

روز 7 تیر که شاید بارها «کلاهی» تماس گرفت و جلسه را گوشزد کرد. آن جلسه، جلسه مشترک مسئولین و نمایندگان مجلس بود. من آن روز، تا آخرین ساعات شب در بیمارستان خدمت حضرت آقا بودم. دکتر موسی زرگر گفت که من خسته‌ام و اصلاً به جلسه نمی‌روم. اما من گفتم که اگر هم دیر شود، خودم را برای آخر جلسه حزب می‌رسانم. در زمان انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه شب یکشنبه بود و من بالای سر حضرت آقا در بیمارستان بودم چون ایشان روز گذشته در مسجد ابوذر ترور شده بودند.

در آن زمان دسترسی به تلفن سخت بود؛ اما کلاهی چندین بار با من تماس گرفته بود که حتماً در جلسه امشب حزب حضورداشته باش، به آقای هاشمی هم زنگ‌زده بود که او هم حضورداشته باشد. البته نیت من هم رفتن به جلسه بود اما شرایط به شکلی پیش رفت و کارها به حدی زیاد شد که دیر شد، وقتی سوار ماشین شدم شهید رجایی از طریق تلفنی که در ماشین بود با من تماس گرفت وقتی متوجه شد من در جلسه نبودم خبر حادثه را به من داد و درخواست کرد تا به محل مراجعه و گزارشی به ایشان بدهم.

در آن زمان به دستور شهید رجایی به محل انفجار رفتم وقتی رسیدم دیدم آن‌قدر جنازه‌ها زیاد است که برای انتقال آن‌ها از گونی استفاده می‌کردند و تکه‌های بدن را روی‌هم در گونی‌هایی می‌ریختند.

پیکر شهید بهشتی هم همان‌طور که یک عکس از پیکر ایشان وجود دارد تنها از سینه به بالابود به‌طوری‌که قسمت‌های زیر سینه او در اثر انفجار متلاشی‌شده و آنچه باقی‌مانده بود دچار سوختگی شدید شده بود.

خاطره‌ای از شهید رجایی دارم؛ قبل از انفجار در دفتر حزب چون در ایام ماه مبارک رمضان بود، یک‌شب شهید رجایی را برای افطار به منزل پدری‌ام دعوت کرده بودم، بعد از انفجار خدمت او رسیدم و گفتم به خاطر قولی که به من داده‌اید در معذوریت قرار نگیرید، با این حوادثی که رخ‌داده است اگر نتوانستید به منزل ما بیایید اصلاً مهم نیست و خود را معذب نکنید.

شهید رجایی گفتند نه حتماً می‌آیم؛ من هم با پیکان خودم به همراه شهید رجایی به خانه رفتیم تا مراسم افطار را دورهم باشیم. تنها یک هفته از انفجار دفتر حزب گذشته بود و من حتی به پدرم هم نگفته بودم که مهمان امشب ما شهید رجایی است. ما دورهم نشسته بودیم و پدر من بارها گفت چقدر این دوستت شبیه آقای رجایی است اما نه خود شهید رجایی و نه من به او نگفتیم که او خود رجایی است.

 

 چگونه از حادثه ترور روز 6 تیر مطلع شدید؟

آن روزبه مجلس رفته بودم. ساعت یک، دو ظهر دکتر لواسانی اشاره‌ای به من کرد و گفت: الان خبر داده‌اند که حضرت آقا ترور شده و به بیمارستان بهارلو منتقل‌شده است. سریع به بیمارستان رفتم. در طول مسیر، با تلفنی که در ماشین وزرا نصب‌شده بود با پنج، شش نفر از جراح‌های معروف آن زمان تماس گرفتم؛ آقایان دکتر سهراب بنی سلیمان شیبانی، دکتر ایرج فاضل، دکتر عابدی‌پور، دکتر زرگر و... .

 

 زمانی که به بیمارستان رسیدید، جراحان آمده بودند؟

بله، دکتر شیبانی و دکتر فاضل در اتاق عمل روی رگ‌ها کار می‌کردند. درواقع، بیشترین محل آسیب‌دیدگی، سینه و کتف راست بود. مهم‌ترین کمکی که به ایشان شده بود، این بود که در زمان ورود به بیمارستان نبض و فشار نداشتند و همه پزشکان ناامید بودند تا اینکه دکتر محجوبی چندین واحد خون به ایشان تزریق کردند. دکتر محجوبی در این قضیه بسیار کمک کرد.

 

 چطور شد که ایشان را از بیمارستان بهارلو به بیمارستان قلب در خیابان ولیعصر جنب پارک ملت منتقل کردید؟

بیمارستان بهارلو شلوغ بود و نمی‌شد معظم له را در آن بیمارستان نگه داشت. از سوی دیگر خوشبختانه، امید به زنده ماندن ایشان زیاد شده بود، نبض پیداکرده بودند، فشار خوب بود و... لذا دو بالگرد آمد. به سمت اولین بالگرد با یک برانکارد حرکت کردیم و مردم فکر کردند که ایشان را بردند و تا حدودی بیمارستان خلوت شد و ایشان را در بالگرد دوم گذاشتیم و به بیمارستان قلب (شهید رجایی فعلی) بردیم. حتی من دفترم را در وزارتخانه بهداری به بیمارستان قلب منتقل کردم و تمام مدت در این بیمارستان بودم. زمانی که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را به بیمارستان قلب منتقل کردیم وضعیت ایشان بدتر نشد و ثابت مانده بود. در کما نبودند، بلکه به دلیل بی‌هوشی و داروهای آرام‌بخش در خواب عمیق فرورفته بودند. تنفسشان هم به‌وسیله دستگاه انجام می‌شد. بامداد روز 7 تیر 1360 بود که ایشان پیرامون خود را شناختند و قلم را در دست چپ گرفتند و دو جمله نوشتند: اول اینکه همراهان من در چه وضعیتی هستند؟ نگران محافظان بودند. گفتیم: خوب هستند. دومین سؤال هم این بود که آیا مغز و زبانم آسیب‌ندیده است؟ گفتیم: خیر. گفتند: همین کافی است.

 

 پس از بیمارستان به کجا رفتید؟ به منزل نرفتید؟

خیر، اصلاً در آن ایام ما خانه نمی‌رفتیم. ما در طول مدت وزارت، 24 ساعته سرکار بودیم. شب هم اگر وقت می‌شد، در وزارتخانه استراحت می‌کردیم که سه تا تلفن بالای سرمان بود. آن شب به نخست‌وزیری سر زدیم و سپس به مجلس رفتیم. همه نگران بودند که چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد؟! آنجا آقایان هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی و... بودند. آقای هاشمی خیلی خونسرد می‌گفت که هیچ اتفاقی نمی‌افتد و انقلاب راه خودش را طی می‌کند.

 

 در دوران نقاهت چه کسانی از ایشان مراقبت می‌کردند؟

بنده، دکتر میلانی‌نیا، دکتر باقی و... .

 

 مداوای ایشان همچنان ادامه داشت؟

بله، حتی پروفسور مجید سمیعی اعصاب ایشان را معاینه کرد. همین‌طور عارضه‌ای روی پوست سینه وجود داشت که دکتر عابدی‌پور، جراح پلاستیک این عارضه را برطرف کردند. دست‌ها مشکلی نداشت، بلکه شبکه عصبی زیر بغل صدمه‌دیده و اعصاب دست راست دچار آسیب شده بود.

 

 آیا امام خمینی (ره) خیلی نگران حال حضرت آقا بودند؟

بله ماجرا این بود که امام خیلی نگران بود و ما هم از این فرصت استفاده می‌کردیم که امام را بیشتر ببینیم. من مدام می‌رفتم و می‌گفتم آمده‌ام گزارش حضرت آقا را به شما بدهم. فوری می‌رفتم داخل و دست امام را می‌بوسیدم و می‌گفتم حال آقا بهتر است و خوشحال می‌شد و روی این اعتبار من هرروز آنجا رفت‌و‌آمد داشتم.

 

برچسب ها: دکتر هادی منافی، چهره های انقلابی، دانشگاه علوم پزشکی تهران، شهید رجایی تعداد بازديد: 372 تعداد نظرات: 0

نظر شما درباره این مقاله چیست؟

فیلم روز
تصویر روز