احمد از بیپولی خسته شده بود. چند ماهی بود که عاشق دختری در محله شده و دیگر آرام و قراری برایش نمانده بود. میترسید کسی از راه برسد و دختر را به عقد خود در آورد و او عمری در حسرت بسوزد، ولی وقتی به خودش نگاه میکرد، میدید که آه ندارد با ناله سودا کند. بیکاری و بیپولی امانش را بریده بود. چندباری به کنایه درباره ازدواج با مادر پیرش حرف زده بود، ولی مادر هر بار با صدای گرفتهاش گفته بود:
-ای پسر! مگر مردم دخترشان را از سر راه آوردهاند مردم دختر شوهر میدهند که یک نان خور کم کنند نه اینکه داماد سرخانه بگیرند و نان خوری برای خودشان اضافه کنند. برو دنبال کار و پول. تو حتی نمیتوانی یک جعبه شیرینی بخری تا من دستم بگیرم و به خواستگاری بروم.
از حرفهای مادر هر چند ناراحت شده بود، ولی خب مادرش حقیقت را میگفت؛ پدر نداشت خدا بیامرز در جوانی دار دنیا را ترک و آنها را تنها گذاشته بود. مادر با هزار سختی دخترش را شوهر داده و حالا مانده بود احمد. به سرش زد که از شوهر خواهرش قرض کند، ولی او هم شرایط خوبی نداشت همین که شکم خواهرش را با سه بچه قد ونیم قد سیر میکرد، مرد زرنگی بود.
با خودش فکر کرد اگر یک سرمایه کلان به دست آورد میتواند به راحتی ازدواج و با آن سرمایه زندگیاش را رو به راه کند، ولی در این دنیا هیچکس را نمیشناخت که حتی به او یک اسکناس هزار تومانی بدهد. از این همه تنهایی و بیکسی گریهاش گرفت. از اینکه چرا این قدر بیلیاقت است و جوهره کار و زندگی شرافتمندانه را ندارد ناراحت بود. درهمین فکرها بود که از خانه بیرون زد. وقتی به خیابان رسید با شنیدن صدای آشنایی از دنیای خودش بیرون آمد.
-چی شده احمد خان! نکند کشتیهایت غرق شدهاند.
یکهای خورد.
-سلام!
زهرا روبهرویش ایستاده بود. نیش اش تا بنا گوش اش باز شد.
-تویی؟
-آره باید مسئله مهمی به تو بگویم. آخر هفته خواستگار دارم.
یک دفعه احساس کرد قلب اش در حال گرفتن است.
-خودت را لوس میکنی.
زهرا با ناراحتی گفت:
-حوصله داری؟
زهرا این را گفت و به سرعت به طرف خانهشان راه افتاد. دلش میخواست با صدای بلند فریاد بزند، احساس میکرد قلب اش در حال گر گرفتن است.
-سلام احمد خان!
شنیدن صدای هوشنگ خان او را از دنیای سیاهی که در آن غوطه ور شده بود بیرون آورد. هوشنگ خان صاحب یک فروشگاه لوازم خانگی بود که به جز به صورت نقدی چیزی نمیفروخت. اهل محل او را به ناخن خشکی میشناختند و احمد میدانست که آب از دست او نمیچکد. حالش آن قدر بد شده بود که هوشنگ خان او را به درون مغازه برد و روی صندلی نشاند.
-چی شده جوان؟ این چه حال و روزی است که داری؟
-چیزی نیست. فشار خونم پایین آمده است.
احمد شب تا صبح بیدار بود. فکرش به هزار جا میرفت. برای یک لحظه نمیتوانست از فکر مغازه هوشنگخان بیرون بیاید. برای همین به ذهناش رسید که سرمایهاش را از آن جا تامین کند. چند روزی مغازه و رفت و آمدهای هوشنگ خان را زیر نظر گرفت. آن شب دلهره عجیبی داشت. کمی این پا و آن پا کرد و بعد به خیابان آمد. در آن موقع شب هیچ کس درخیابان نبود. آرام خودش را به کرکره مغازه رساند و پس از چند دقیقه قفل را باز کرد. قفل در را هم به سختی باز کرد و داخل شد. کرکره را پایین کشید و خودش را به گاوصندوق رساند. چند ساعتی بعد از کلنجار رفتن با گاو صندوق در آن را باز کرد. با دیدن چند میلیون تومان پول شوکه شد. پولها را برداشت و در فکر فرو رفت. وقتی به خودش آمد که صدای بوق ماشینها را شنید. آرام از مغازه بیرون زد و شروع به دویدن کرد. به کوچه خلوتی رسید. روی پله یکخانه نشست. گونی لوازم کارش را کنارش گذاشت و به فکر مراسم عروسی افتاد. دستهای از پولها را از گونی بیرون آورد در یک لحظه ناگهان صدای مردی را شنید. یک پلیس از ماشین گشت پیاده شده و به طرف او میآمد. دستپاچه شد و گفت:
-بقیهاش اینجاست. فقط مرا با خودتان نبرید. آخر اگر زهرا بفهمد غیرممکن است که زن من بشود.
منبع:خراسان