رویا بعد از فوت پدرش احساس پوچی و تنهایی میکند به همین دلیل به دنبال کسی میگردد که تکیه گاهش باشد و در زمان تنهایی همدم او شود. مادر دختر نگون بخت بعد از فوت شوهرش خیلی در تنگنا قرار میگیرد و مجبور میشود برای سیر کردن شکم خود و فرزندانش برای مردم کارگری کند. دختر رنگ به رخسار نمانده میگوید: مادرم شبها به خاطر کار زیاد چنان از درد به خودش میپیچید که مجبور میشد برای آرام کردن دردش مواد مصرف کند تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد. دختر که آن موقع ۱۳ سال بیشتر نداشت در مسیر مدرسه با یک پسر حراف و چرب زبان آشنا میشود. اوایل دوستی دختر با پسر حیله گر بیشتر تلفنی و نه از قرار خبری بود و نه از دور دور کردن و آنها فقط جلوی مدرسه یکدیگر را ملاقات میکردند.
چند سال به این منوال میگذرد تا این که دختر پا در سن ۱۷ سالگی میگذارد و رفته رفته رابطه شان شکل و شمایل دیگری به خود میگیرد. او درباره چگونگی افتادن در دام پسر شیطانی میگوید: بعد از این که رابطه مان گرم شد روزی او یک برگه به من نشان داد که در آن به شخصی بدهکار بود و رو به من گفت اگر جای حساب را پر نکند سر و کارش با زندان است. پسر حقه باز با کمی چاشنی التماس و بازی با الفاظ قشنگ از من خواست کمی پول برای او جفت و جور کنم. من که خیلی به او وابسته شده بودم عقل ام کار نمیکرد و چشم بسته فقط میخواستم به او کمک کنم.
روزی پنهانی کمی از پس اندازهای مادرم را که با بدبختی و کارگری به دست آورده بود برداشتم و به پسر مورد علاقه و به اصطلاح تکیه گاهم دادم. دختر تنها و درمانده بی خبر از همه جا حاصل دسترنج مادرش را دو دستی تقدیم پسر حیله گر میکند و بعد از آن دیگر خبری از آن پسر نمیشود و حتی جواب تلفن اش را هم نمیدهد و با خاموش کردن گوشی اش به طور کلی خودش را ناپدید میکند. چند صباحی از رو دست خوردن دختر نادم از پسر مورد علاقه اش میگذرد تا این که مادرش بی خبر از ماجرا تصمیم میگیرد عازم سفر زیارتی شود. دختر درمانده که قطرههای اشک روی گونه هایش میغلتد تعریف میکند: میدانستم که مادرم روی پس اندازش که من به باد داده بودم حساب باز کرده است و از ترس عکس العمل او بدون فکر از خانه و روستای مان فرار کردم و به شهر رفتم. داخل شهر تک و تنها و غریب بودم و نه جایی برای رفتن داشتم و نه پولی برای خرید چیزی و بی هدف در خیابانها پرسه میزدم تا این که کم کم هوا تاریک شد. دیگر رمقی در پاهایم نمانده بود.
ماشینهای زیادی جلوی پایم ترمز میکردند و من هم بی اعتنا به بوق زدنهای کر کننده شان همچنان به راهم ادامه میدادم. وقتی حسابی خسته شدم، به سیم آخر زدم و تصمیم گرفتم با اولین بوق یک ماشین عبوری سوار آن شوم. چند دقیقهای گذشت تا این که یک ماشین عبوری که راننده میان سالی داشت جلوی پایم ترمز کرد و من هم بدون گفتن کلمهای سوار ماشین شدم.
بعد از چند دقیقه ماشین جلوی خانه زهوار در رفتهای در حاشیه شهر توقف میکند و دخترک از خودرو پیاده میشود و پا در خانه شیاطین میگذارد. در داخل اتاق تعدادی زن و مرد دور هم جمع شدهاند و سرشان گرم مصرف مواد است که در این لحظه با ورود دختر جوان همه نگاهها به سوی او میچرخد. دختر وحشت کرده بدون کوچکترین حرفی در گوشهای از اتاق کز و به خاطر پادرد آهسته زیر لب ناله میکند. یخ خجالتی بودن دختر با گرمای دود مصرف کنندگان باز میشود.
او آهسته کنار زنان میرود و چند دود مهمان آنها میشود و بعد از آن به خاطر خستگی زیاد در خواب عمیقی فرو میرود. دختر جوان با چشمانی پر از اشک میگوید: زمانی که از خواب بیدار شدم خبری از آن چند زن شب قبل نبود و به جای آنها چند مرد در صحنه مشغول مصرف مواد بودند. با دیدن چند مرد شیطان صفت وحشت تمام وجودم را فرا گرفت و خواستم به بهانهای از آن جا فرار کنم، اما بی فایده بود. در وضعیت بدی به سر میبردم و تمام تنم درد میکرد و مجبورشدم دوباره مواد مصرف کنم. مدتی به این منوال گذشت و به خاطر بی سرپناه بودن مجبور بودم تن به هر کار خفت باری بدهم. دختر طاقتش از آن وضعیت ناهنجار طاق میشود و تصمیم میگیرد از آن جا فرار کند، اما به مقدمه چینی و جلب اعتماد مردان گرگ صفت احتیاج دارد. بعد از چند روز کم کم اعتماد آنها را جلب میکند و مردان هوس ران نیز از دختر میخواهند که مقداری مواد به دست یک مصرف کننده برساند. دختر غم زده این فرصت را غنیمت میشمرد و با مقداری مواد از آن خانه شیطانی بیرون میآید.
او با دلی چرکین میگوید: زمانی که پایم را از آن خانه بیرون گذاشتم به یاد مادر پیرم افتادم، چون خیلی دلم برایش تنگ شده بود و به خاطر همین از طریق یک تلفن عمومی با خانه تماس گرفتم. نزدیک یک ماه بود که از خانواده ام دور بودم و وقتی صدای مادرم را از پشت تلفن شنیدم بی اختیار زیر گریه زدم. بعد از چند دقیقه گریه و زاری ناگهان دامادمان گوشی را از مادرم گرفت و از من آدرس پاتوق را پرسید، اما من از شدت خجالت گوشی را قطع کردم. بعد از آن ماجرا بین دوراهی گیر افتاده بودم که خودم را به پلیس معرفی کنم یا پیش مادرم برگردم.
در همین افکار پریشان غوطه ور بودم که دوباره درد خماری سراغم آمد. بی هدف در خیابان به همراه مواد امانتی پرسه میزدم تا جای مناسبی را پیدا کنم. در همین حال و هوا با چشمان بارانی به یاد اشکهای مادرم بودم که چطور التماس میکرد به خانه برگردم که توسط پلیس دستگیر شدم. دختر آواره بعد از این ماجرا با لو دادن مردان هوس ران از رفتن به خانه خودداری کرد، چون به گفته خودش روی برگشتن نزد خانواده اش را نداشت. او بعد از این اتفاقات دردناک که آینده اش را با تکرار اشتباهات ویرانگرش دود کرده بود از سوی یک نهاد دولتی مورد حمایت قرار میگیرد تا دوباره بعد از بازسازی روح و جسم اش نزد خانواده اش برگردد و زندگی آرامی را در پیش گیرد.
منبع:رکنا