ركسانا خوشابی؛ كارشناس ارشد مشاوره
یكی از جالبترین تجربههای من در دوستی، با یكی از دوستانم شكل گرفت كه نه او زبان فارسی بلد بود و نه من از ز بان او چیزی میدانستم. ما به طرزی استثنایی، كه شرح آن، از حوصله این مقاله خارج است با یكدیگر آشنا شدیم و در ابتدا به ناچار مدت زمانی نسبتا طولانی را در كنار هم سپری كردیم.
طبعا چون زبان همدیگر را نمیدانستیم، تنها وسیله ارتباطی اولیهمان زبان اشاره بود؛ وسیلهای كه بعدها متوجه شدیم در مقابل ابزارهای ارتباطی دیگرمان، بسیار ابتدایی است.
همان زبان اشاره هم، برای كارهای كاملا ضروری مورد استفاده قرار میگرفت. با زبان اشاره تنها قادر بودیم با یكدیگر به نوعی ارتباط بدوی برقرار كنیم. حداكثر میتوانستیم یكدیگر را به خوردن غذا یا چای دعوت كنیم یا به یكدیگر لبخند بزنیم! گاهی، مدتها به او خیره میشدم و به رفتارها و حالتش دقت میكردم او مثل من به مطالعه علاقه داشت، هر دو اوقات بیكاری مان را مطالعه میكردیم فیلم هم دوست داشت و مثل من، با دیدن صحنههای جالب و هیجانانگیز فیلمها مشتاق و هیجانزده میشد.
كمكم وقتی از چیزی ناراحت میشد دردی پیدا میكرد؛ از روی حركاتش متوجه میشدم. سعی میكردم در این مواقع در كنارش بمانم و برایش دارو یا آب قند تهیه كنم. اما جالبترین اتفاقی كه بین ما افتاد، این بود كه یك بار كه به شدت تشنه شده بودم، ناگهان بلند شد، به سمت یخچال رفت، یك لیوان آب آورد و به دستم داد! عجیب و در عین حال جالب بود كه او حتی تشنگی مرا احساس میكرد!
به مرور و بدون هیچ گفتوگویی رابطه ما عمیقتر شد و كمكم توانستیم حالتها و نیازهای یكدیگر را بهتر درك كنیم و در هنگام نیاز به كمك هم بشتابیم. بسیاری از اوقات، با هم به پیادهروی میرفتیم، صبحهای زود بیدار میشدیم و پشت تپهای، منتظر طلوع خورشید میماندیم و با اولین اشعه خورشید اشك در چشمانمان حلقه میبست.
به مرور كه اخلاق و رفتار همدیگر دستمان میآمد، بیشتر و بیشتر، از بودن با هم لذت میبردیم ما نمیتوانستیم درباره احساسات یا افكارمان با هم گفتوگو كنیم، اما هرگز نیازی به گفتگو نبود. ما شادی، دلتنگی، هیجان و عصبانیت همدیگر را درك میكردیم. كوچكترین حركات و احساسات یكدیگر را میفهمیدیم و برای آن ارزش قائل بودیم.
ما نمیتوانستیم از علت ناراحتی یا خشم خود چیزی بگوییم، اما همین نگفتن، باعث میشد آنتنهای حسیمان نسبت به همدیگر حساستر باشد و بتوانیم كیفیت بودن با هم را تجربه كنیم. این «بودن» چیزی بیشتر از در كنار هم «بودن» بود. انگار در این «بودن» چیزی از درون هر دوی ما به سمت هم جریان مییافت و به یكدیگر پیوند میخورد. بدون امكان گفتوگو، ما توانستیم سطح دیگری از ارتباط با یكدیگر تجربه كنیم؛ سطحی كه اغلب در لابلای گفتوگوهای بیحاصل روزمره از دست میرود.
اصلا منظورم این نیست كه گفتوگو بد است یا به كار نمیآید. در دنیایی كه ما در آن زندگی میكنیم، گفتگو از مهمترین ابزارهای كسب شغل مناسبتر، برقراری روابط عمومی بیشتر و بهتر، پیروزی و موفقیتهای مسیر اجتماعی، سیاسی، تحصیلی، تجاری و بسیاری از موفقیتهای دیگر است، اما متاسفانه كاربرد گفتوگو در روابط، محدود به بیان حرفهای تكراری، بیحاصل و تقلیدی و یا توقعات شخصی شده و اغلب با ایجاد نوعی هیاهوی كاذب، سكوت و احساس «بودن» در روابط را مخدوش میكند؛ به طوری كه بیشتر زمان طرفین، صرف تعریف كردن وقایع و رد و بدل كردن اخبار و نظیر اینها میشود و هریك برای دیگری، نقش رادیو را بازی میكند.
از شما چه پنهان، این نقش هم نقش بدی نیست و گاهی كسب اطلاعات از دوستان، بسیار موثرتر و كاربردیتر از دریافت اطلاعات از منابع رسانهای است، اما دوستی، ارائه اطلاعات نیست.
در روابط دوستانه، گفتوگو گاه برای مكاشفه، یعنی كشف متقابل حقایق و رسیدن به نتایج جدید به كار میآید كه این مكاشفه هم از بركات همافزایی در دوستی است...
برای خواندن بخش دوم- در سكوت، با یكدیگر پیوند داشتن- اینجا کلیک کنید.