Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.
جمعه 2 آذر 1403 - 14:57

5
مهر
موفقيت نزديك است- قسمت دوم

موفقيت نزديك است- قسمت دوم

در اینجا نكاتی را در قالب داستان‌هایی كه اكثرا واقعی هستند برایتان بازگو می‌کنم كه در موفقیت همه ما نقش دارند. موفقیت دور نیست و برای همه ما دست یافتنی است.

ركسانا خوشابی؛ كارشناس ارشد مشاوره بالينی

 

موفقیت‌ها رؤیا نیستند 

کل ساختمان کوچک مدرسه روستایی، به وسیله یک بخاری زغالی کهنه گرم می‌شد.  هر روز صبح قبل از شروع کلاس و آمدن معلم و شاگردان، پسرک کوچکی وظیفه داشت با دستان کوچکش آن را روشن کند.  یک روز صبح، وقتی شاگردان به مدرسه رسیدند، شعله‌های مهیبی از آتش را دیدند که تمام ساختمان مدرسه را احاطه کرده بود. آنها از میان شعله‌های آتش پیکر نیمه‌جان پسر را بیرون آوردند. بیش از نیمی از پایین بدن او دچار سوختگی شدید شده بود. او را به بیمارستان نزدیک روستا منتقل كردند. پسر نیمه‌بیهوش از کنار تخت خود، صدای ضعیف دکتر را که با مادرش صحبت می‌کرد می‌شنید که می‌گفت: «احتمال دارد او زنده نماند و شاید این بهتر باشد، چون سوختگی شدید است و نیمه پایین بدن او را به طور کامل از بین برده است.» اما پسرک شجاع‌تر از آن بود که تن به مرگ دهد. او ذهن خود را بر نجات و سلامتی خود متمرکز کرد و توانست در برابر چشمان بهت‌زده پزشکان، از چنگال مرگ نجات یابد. زمانی که روزهای بهبودی را می‌گذراند،  یک روز دوباره صحبت‌های مادر را با دکتر شنید که می‌گفت: آقای دکتر، بر اثر سوختگی، قسمت زیادی از عضلات پایین‌تنه پسرم از بین رفته و با این وضعیت او دیگر قادر به راه رفتن نیست و باید تا آخر عمر روی زمین بخزد، شاید بهتر بود می‌مرد ... پسرک بار دیگر ذهن خود را متمرکز کرد: «او هرگز روی زمین نمی‌خزد او باید راه برود» اما بدبختانه ساق‌های نحیف و لاغر او بدون ذره‌ای از علائم زندگی، بر جای خود آویزان بودند. سرانجام از بیمارستان مرخص شد و مادر با ناامیدی هر روز ساق‌های لاغر و ضعیف او را ماساژ می‌داد، پاهای او عاری از حس بود و هیچ حرکتی نداشت. اما عزم و اراده پسر برای راه رفتن، قوی‌تر و نیرومندتر از همیشه بود. برای حرکت حتماً باید روی صندلی چرخدار می‌نشست. او هرگز نمی‌پذیرفت که تا آخر عمر محکوم و محدود به آن باشد. مادر، هر روز او را روی صندلی چرخ‌دار می‌نشاند و برای تنفس هوای تازه به بیرون از خانه می‌برد. در یک روز آفتابی که مادر او را برای هواخوری به بیرون برده بود، پسر به جای اینکه ساکت و آرام بنشیند، بدن خود را از صندلی به پایین انداخته و کشان‌کشان، در حالی که پاهایش از بدنش آویزان بود، از یک طرف علف‌ها به سوی دیگر آن حرکت کرد و خود را به نرده‌های عمودی محوطه رسانده و با تقلا و کوشش زیاد، خود را از نرده‌ها بالا کشید، تصمیم داشت به هر قیمتی که شده راه برود. به این ترتیب یکی‌یکی میله‌ها را گرفته و از روی نرده‌ها آویزان شد. او هر روز به این کار ادامه می‌داد. بزرگ‌ترین آرزویش به وجود آوردن علائم زندگی و حرکت در پاهایش بود، بالاخره به کمک ماساژهای روزانه و عزم و اراده آهنینش توانست با کمک، سرپا بایستد و لنگ لنگان راه برود! هر روز این تمرین را انجام می‌داد تا اینکه پس از مدتی توانست به تنهایی راه برود و حتی بدود! بعدها، به دلیل علاقه وافرش به دویدن، به عضویت تیم دانشگاه در آمد. سالیان بعد این جوان با اراده و مصمم، که کسی امیدی به راه رفتن و حتی زنده ماندن او نداشت، در رشته پزشکی فارغ‌التحصیل شد و در مسابقات بین‌المللی دو سرعت به عنوان نفر اول دستانش را بالا برد.

 

مثل اینكه امروز هیجان زده هستید!

در یک ساختمان قدیمی، دفتر داشتم. یک بار با سرایدار آنجا مشكلی پیدا کردم و بعد از آن بارها سرایدار علیه من اقداماتی می‌كرد. من گاه تا دیروقت در دفترم کار می‌کردم، اما او تمام چراغ‌های ساختمان را خاموش و حتی برق ساختمان را قطع می‌کرد و مرا در تاریکی باقی می‌گذاشت. من در آن زمان، هنوز از این قبیل اتفاقات عصبانی می‌شدم. یکشنبه روزی به دفترم آمدم تا گزارشی را که قرار بود روز بعد ارائه دهم، تهیه کنم. هنوز پشت میز ننشسته بودم که برق قطع شد! بلند شدم و با خشم به زیرزمین رفتم. آنجا سرایدار را دیدم که خوشحال سوت می‌زند! از شدت عصبانیت شروع به بدگویی و ناسزا گفتن به او کردم. وقتی همه حرف‌هایم تمام شد، سرایدار قامتی راست کرد و در حالی که نیشخندی می‌زد گفت: «مثل این‌که امروز هیجان زده هستید، نه»؟ او تعادلش را حفظ کرده بود و من که دانشجوی دوره پیشرفته روانشناسی بودم و کتاب‌های زیادی مطالعه کرده بودم، در برابر کسی ایستاده بودم که اصلا سواد نداشت و می‌دانست که موفق‌تر از من عمل کرده است!
به آرامی به دفترم بازگشتم، آنجا نشستم و به فکر فرو رفتم و بعد از گذشت لحظاتی به این نتیجه رسیدم که باید از او عذرخواهی کنم! اما به خودم گفتم، نه هرگز این کار را نمی‌کنم. بالاخره از جایم بلند شدم. احساس کردم باید خیالم را از بابت او راحت كنم. وقتی به زیرزمین رفتم، سرایدار به آپارتمان کوچک خودش رفته بود. در آپارتمانش را با ملایمت زدم. او در را باز کرد و با متانت از من پرسید که چه می‌خواهم. به او گفتم می‌خواهم به خاطر رفتار و حرف‌های بدم از او عذرخواهی کنم. تبسمی تمام چهره‌اش را پر کرد و گفت: بهتر است کل ماجرا را فراموش کنیم. با هم دست دادیم و دیگر میان ما اصطکاکی به وجود نیامد و من آن روز با خودم پیمان بستم و تصمیم گرفتم که هرگز کنترل و خویشتنداری‌ام را از دست ندهم. خویشتنداری باعث می‌شود انسان موقعیت‌ها را به روشنی ببیند و آنها را به همان شکلی که واقعاً هستند، ارزیابی کند و خشم خود را بیهوده بر سردیگران خالی نکند. به این ترتیب هم خود او زندگی بهتری خواهد داشت و هم به دیگران امکان می‌دهد که زندگی خوبی داشته باشند. از زمانی که این تصمیم را گرفتم، به سادگی با دیگران طرح دوستی می‌ریزم و بهتر می‌توانم دیگران را راهنمایی کنم تا خودشان را پیدا کنند و خودشان باشند و در آرامش از دانش خود برای رسیدن به موفقیت استفاده نمایند.

از خاطرات ناپلئون هیل

www.movafaghiatnazdikast.blogfa

 

برچسب ها: راه های رسیدن به موفقیت، زندگی موفق، موفقیت‌، روش های موفقیت‌، داستان هایی واقعی از موفقیت تعداد بازديد: 995 تعداد نظرات: 0

نظر شما در مورد این مقاله چیست؟

فیلم روز
تصویر روز