داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»، تصویرسازی: مهری رنجبر
دیشب سرم را روی دامنِ مادربزرگ گذاشتم و گفتم: «دوست دارم اینجا بخوابم».
مادربزرگ گفت: «بخواب عزیزم!»
بعد موهایم را نوازش کرد. من الکی چشمهایم را بستم. مادربزرگ گفت: «عزیزِ دلم چهقدر خسته بودی!» و دوباره موهایم را نوازش کرد.
من آهسته دستِ مادربزرگ را بوسیدم. مادربزرگ با خنده گفت: «خدا تو را از من نگیرد».
من لبخند زدم و با خوشحالی همانجا خوابیدم.