تحریریه زندگی آنلاین :
نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: رفعت هاشمی سی سخت
صبح، باران چک و چک آواز میخواند. برگهای زرد هم روی درخت خش وخش میخندیدند. من به برگها گفتم: «برگهای زرد، برگهای زرد؛ این قدر خش و خش میخندید، الان میافتید روی زمین».
برگها فریاد زدند: «وای روی زمین! روی زمین! ما دوست داریم روی زمین دنبال هم بچرخیم».
یک دفعه باد آمد، کلاهش را برداشت و برگها را فوت کرد. برگها روی زمین افتادند و با شادی دنبال هم چرخیدند. حیاطِ خانه ما خیلی قشنگ شد. من هم خیلی خوشحال شدم و با برگها بازی کردم.