داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: مرجان بابامرندی
تحریریه زندگی آنلاین : مادر برای بابایی یک بلوز بافته است. صبح بابایی بلوز را پوشید و سر کار رفت.
عصر وقتی بابایی به خانه آمد، با خوشحالی به مادر گفت: «چه بلوز گرمی! اصلا سردم نمیشود».
مادرم لبخند زد و برای بابایی چای را آماده کرد. من روی پاهایم پریدم و الکی گفتم: «من سردم است. من سردم است».
بابایی شادیکنان به طرفم آمد. مرا بغل کرد. قلقک داد و محکم بوسید. مادر فوری گفت: «چکار میکنی؟ صورتت سرد است. بچه سردش میشود».
من هم فوری گفتم: «اصلا سردم نمیشود. سردم نمیشود». آنوقت بابایی و مادر با صدای بلند خندیدند.