داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
من یك مرغابی عروسكی دارم كه همیشه برایش قصه میگویم و پرهایش را ناز میكنم. دیشب به او گفتم: دوست نداری توی رودخانه شنا كنی؟
مرغابی گفت: نه، دوست دارم پیش تو باشم.
گفتم: دوست نداری توی آسمان پرواز كنی؟
گفت: نه، دوست دارم پیش تو باشم؟
گفتم: دوست نداری با مرغابیها به گردش بروی و كواك كواك كنی؟
گفت: نه، دوست دارم پیش تو باشم.
من دیگر چیزی از مرغابی نپرسیدم. مرغابی به ساعت نگاه كرد و گفت: وقت خواب شده، دوست نداری بخوابی؟
من هم زود گفتم: نه، دوست دارم پیش تو باشم.
مرغابی كواك كواك خندید و من دوباره نازش كردم.