داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
من برای توپ طلاییام دو تا چشم، نوك و بال كشیدم.
آن وقت توپ طلاییام شد جوجه قلقلی.
بعد جوجه قلقلی را قل دادم.
گربه همسایه از روی دیوار او را دید.
پرید روی جوجه قلقلی.
اما جوجه قلقلی قل خورد و رفت آن طرف دیوار.
گربه دوباره خواست روی جوجه قلقلی بپرد.
اما با سر به دیوار خورد و یك قلمبه روی سرش در آمد و شد گربه قلقلی.