پروانه حجت؛ كارشناس تغذیه
... خلا صه، مامان سیبوچه; اگه دختر گل شما به سینا كوچولوی من یه كم ریاضی یاد بده، قول میدم، منم یه جوری زحماتشو جبران كنم...
مامان سینا همین طور كه با مامان سیبوچه صحبت می كرد، تند و تند كیف كوچولوی سینا را هم پر از آبنبات، شكلا ت، پاستیل و كیک می كرد. آخر سر هم رو به سینا كرد و گفت: سینا جون، عزیزم، سیبوچه را اصلا اذیت نكن، خوب درساتو بخون تا بعدازظهر بیام دنبالت. بعد هم به سیبوچه گفت: دختر گلم; حسابی براتون خوراكی گذاشتم كه گشنه نشین، خوب درس بخونین، خوب هم بخورین!
مامان سیبوچه خندید و گفت: اصلا نگران نباشین، من خوب ازشون پذیرایی می كنم.
سینا یک سال از سیبوچه كوچكتر بود و در درس ریاضی كمی احتیاج به كمک داشت. سیبوچه هم كه خیلی شاگرد زرنگ و خوبی بود، خیلی دلش می خواست كه در درس ها كمی به سینا كمک كنه.
هنوز بیشتر از نیم ساعت نگذشته بود كه سینا گرسنه شد; فوری از داخل كیف ۲ تا كلوچه ی بزرگ درآورد و یكی از آنها را به سیبوچه داد; سیبوچه به سینا گفت: ببین سینا، روی بسته این كلوچه نوشته كه بعد از خوردن، دندان های خود را بشویید. سینا خنده ای كرد و گفت: ای بابا! اگه اینطور باشه كه باید روزی صد بار دندونای خودمونو بشوریم! سیبوچه هم كمی فكر كرد و گفت: راست میگی، نمیشه!
حدود یک ساعت گذشت; سیبوچه حسابی در عالم جمع و تفریق و تقسیم غرق شده بود كه ناگهان سینا آهی كشید و گفت: وای خدا! دوباره گشنم شد; دلم ضعف رفت! سیبوچه با تعجب گفت: تو كه تازه كلوچه خوردی، یه كم صبر كن، مامانم میوه میارن. سینا در حالی كه داخل كیفش را می گشت، گفت: من دلم شكلا ت می خواد. بیا، بگیر! تو هم بخور. بعد با دندون قرچ و قرچ آبنبات ها را جوید و خورد!
سیبوچه با تعجب گفت: تو این همه آبنبات و شكلا ت می جوی، مسواک هم نمی زنی، دندونات خراب نمیشه؟ سینا گفت: نه بابا، دندونا كه به این راحتی خراب نمیشن!! سیبوچه گفت: یعنی تو هیچ كدام از دندونات درد نمی كنه؟
سینا كمی فكر كرد و گفت: راستشو بخوای چرا، چند وقته كه ۳، ۴ تا از دندونام درد می كنن، ولی می ترسم به مامانم بگم اون وقت منو دكتر ببره، تو هم به مامانم چیزی نگو. سیبوچه گفت: ولی اگه بری دكتر، دندوناتو درست می كنه، دیگه درد دندون نمی كشی.
سینا با غصه گفت: چه فایده داره؟ دوباره چند تا دیگه از دندونام خراب می شه! سیبوچه خندید و گفت: وا چه حرفا! مگه دندون خود به خود خراب میشه؟ اگه كمتر شیرینی، شكلا ت، آبنبات و پفک بخوری، دندونات كمتر خراب می شه.
سینا نگاهی غمگین به سیبوچه كرد و گفت: تو هم كه همش حرفای آدم بزرگارو می زنی! سیبوچه گفت: نه به خدا، من نمی خوام مثل آدم بزرگا تو رو نصیحت كنم، این چیزیه كه خودم تجربه كردم. سینا گفت: یعنی چی؟ سیبوچه گفت: یعنی اینكه من خیلی دندونام زود به زود خراب می شد ولی از وقتی كه كمتر شیرینی و شكلا ت خوردم، واقعا دندونام بهتر شد، اینو جدی می گم!
سینا كمی تو فكر فرو رفت، بعد از چند لحظه گفت: مسواک چی؟ واقعا مسواک زدن لا زمه؟ سیبوچه گفت: من قبلا خیلی كم دندونامو مسواک می زدم، شبا كه خوابم می اومد و تنبلیم می اومد كه مسواک بزنم، خودمو به خواب می زدم كه مسواک نزنم، ولی الا ن خیلی پشیمونم چون چند تا از دندونام خراب شده و دكتر مجبور شد اونارو پر كنه ولی از پارسال كه روزی ۳ بار مسواک می زنم و شیرینی و شكلا ت كمتر می خورم، دیگه دندونام كمتر خراب می شه.
سینا گفت: خیلی جالبه! من نمی دونستم مسواک اینقدر مهمه! باشه، حرفاتو بارو می كنم، چند ماه آبنبات و شكلا ت كمتر می خورم، مسواک هم می زنم تا ببینیم دندونام بهتر میشه یا نه. سیبوچه فورا گفت: البته دندونپزشكی یادت نره، بری! سینا آهی كشید و گفت: باشه، می رم.
فردا شب مامان سیبوچه یک دسته گل بزرگ و قشنگ را آورد و روی میز سیبوچه گذاشت. سیبوچه با تعجب گفت: مامان جون، این چیه؟ مادر سیبوچه با افتخار لبخندی زد و گفت: مامان سینا داده! می گفت كه سیبوچه ی عزیز به پسر من نه فقط درس ریاضی، بلكه درس بهداشت هم داده; انگار سینا از دیشب شروع به مسواک زدن كرده.
سیبوچه خنده ای كرد و سرخ شد. مادر سیبوچه پرسید: چرا می خندی؟ سیبوچه با خجالت گفت: آخه خود من دیشب آنقدر خسته بودم كه خوابیدم و یادم رفت مسواک بزنم! مادر اخمی كرد و با خنده گفت: ای تنبل...!