طرفداران «فيسبوك» ماهها بود كه روي موج حاصل از بيماري سرطان يك خواننده جوان سوار شده بودند و ميتاختند. محال بود كه هر روز و حتي هر ساعت خبر يا شايعهاي در مورد اين خواننده جوان – مرتضي پاشايي- مخابره نشود. وقتي هم كفگير اخبار و شايعات به تهديگ ميرسيد نوبت به «Share » كردن آهنگها، شعرها، دلنوشتهها و ويديوكليپهاي او ميشد. هر كسي سعي ميكرد تازهترين چيزي كه از مرتضي پاشايي در چنته دارد، روي ميز بگذارد و توجه همگان را جلب كند. حالا يا ميخواست همگان را شيفته پاشايي كند يا در دلش براي «لايك» و «كامنت»ها قند آب ميشد. هر چه بود همگي براي يك موجسواري بينقص خودشان را آماده كرده بودند.ناگهان يك روز صبح ورق برگشت؛ همگي منتظر موج بودند اما اينبار «سونامي» آمد. چيزي نمانده بود كه موجسواران اين ماه «شبكههاي اجتماعي» در اين سونامي وحشتانگيز غرق شوند. خبر كوتاه بود اما اثري عظيم داشت: «مرتضي پاشايي در گذشت». اين خبر بود كه موج را به سونامي و سيل تبديل كرد و مرتضي پاشايي را به سوژه ماه «فيسبوك» تبديل كرد. سوال اينجاست كه چرا يك خواننده جوان، به سه آلبوم در بازار و بدون اينكه مدت طولاني از محبوبيتاش بگذرد توانست موج شبكههاي اجتماعي داخل كشور را به يك سونامي كشنده تبديل كند كه حتي كارشناسان و سياستمداران را وادار به واكنش كند؟
شما هم به مراسم تدفين دعوتيد...؟
موج فيسبوكي اين ماه از آن رو جالبتر است كه مرگ مرحوم مرتضي پاشايي و سونامي حاصل از آن چند بخش داشت. هر روز سونامي با خود داستان تازهاي ميآرود. اولين سونامي به فيلم آزاردهنده و اندوهناكي بود كه به سرعت در شبكههاي اجتماعي- مخصوصا فيسبوك و وايبر- دست به دست شد. فيلمي كه يك پرستار به صورت مخفيانه از دقايق آخر زندگي مرتضي پاشايي ضبط كرده بود. اين فيلم اول اشك كاربران اجتماعي را در آورد، چشمه اشك كه خشكيد سيل فحش و ناسزا فيلمبردار «سنگدل»! را با خود برد و دامن پخشكنندههاي «بيوجدان!» فيلم را خيس كرد. بعد از آن نوبت به مراسم تدفين رسيد. هر كس در فيسبوك گذرش به صفحه ديگران ميافتاد ميپرسيد «شما هم به مراسم تدفين دعوتيد؟» اگر جواب آري ميگرفت كه قول و قرارها براي دفن و كفن خواننده محبوب گذاشته ميشد و اگر هم جواب منفي بود يا زد و خورد كلامي پيش ميآمد يا كاربران خيلي دوستانه يكديگر را «بلاك» ميكردند. سونامي بعدي هم فيلمهايي بود كه از مراسم تدفين- كه خودش سوناميساز بود- گرفته شد. بيراه نيست اگر بگوييم شايد هيچ اتفاق و رويدادي مثل روز مراسم تدفين پاشايي اينطور از همه زوايا تصويربرداري نشده بود. روز تدفين غوغاي دوربين و موبايل بود، جنجالي در جريان بود كه هر كس بتواند عكسي سلفي با تابوت بگيرد و حداقل وسط جمعيت تصويري از خودش ثبت كند كه اگر روزي كسي پرسيد روز تدفين كجا بودي، با سند و مدرك ثابت شود كه آن فرد در مراسم حضور داشته است.پس از آن نوبت به شبزندهداريها رسيد، شمعها روشن شد و از هر كوي و برزني صدا و نواي مرتضي پاشايي ميآمد. حتي اگر خود مرتضي پاشايي زنده بود تعجب ميكرد كه چگونه يك خواننده جوان ميتواند يكشبه قلب ايرانيان را تسخير كند. جالبتر از همه اينها اما مراسم ختم آن مرحوم بود. مراسمي كه از ختم همه شعرا، عرفا، علما و فضلا و ادبا متكثرتر، دوستانهتر و عجيبتر بود. مراسمي كه از خوانندههاي زيرزميني رپ و باديگاردهاي هيكلمندشان در آن حضور داشتند تا سردار قاسمي وزير سابق نفت و حبيب، خواننده لسآنجلسي قديم و بيمجوز فعلي؛ حتي حسن روحاني رييسجمهور هم از اين موج دور نبود چرا كه برادرش حسين فريدون را به مراسم فرستاد.
يا تسليت بگو يا بمير!
همه سر و صداها كه خوابيد نوبت به حاشيهها رسيد؛ حالا بار ديگر طرفداران پاشايي از بهشتزهرا و پاركها و عزاداريهاي موسيقيايي خود به صفحههاي اجتماعي بازگشته بودند. آنها بايد بررسي ميكردند كه از خوانندهها و بازيگران و شاعران معروف چه كسي هواي مرتضييشان را داشته و چه كسي به آن بياهميتي كرده؟ هدف اين بود: يا بايد تسليت بگويي يا بميري! در مدت يك روز دو يا سه بازيگر معروف مجبور به بستن صفحه «فيسبوك» يا «اينستاگرام» خود شدند چرا كه يا واكنشي سرد به مرگ يك خواننده معمولي – به گفته خودشان- نشان داده بودند يا در عين صداقت گفته بودند نه مرتضي پاشايي را ميشناختند نه آهنگهايش را گوش داده بودند. هر كس كه به او بياهميت بود درسي حسابي از طرفداران گرفت و تصميم گرفت به كلي شبكههاي اجتماعي را ببوسد و كنار بگذارد.
هر چه كه بود اين روزها «سونامي پاشايي» كمي آرام شده و گهگاه موجي، با خود آهنگها يا شعرهايش را ميآورد و ميگذرد؛ مهم اين است كه در نهايت بفهيم چگونه شد كه به جاي «موج»، «سونامي» آمد؟
پاسخاش آنچنان دشوار نيست.