برترینها - آرمان رمضانی: داستان این مقاله به پرسشی بازمیگردد که بازفید از کاربران فعالش پرسید و پاسخها به این پرسش آنقدر آموزنده و البته دردناک بود که تصمیم گرفتیم تعدادی از این پاسخها را با هم مرور کنیم. بازفید از کاربرانش پرسید " در چه لحظهای از زندگی مشترکتان دریافتید که راهی جز طلاق برایتان وجود ندارد؟ "
پیش از مرور پاسخها لازم دیدم به این موضوع اشاره کنم که کارِ هیچ کدام از این زوجها تنها به خاطر یک اتفاق به طلاق ختم نشده است و در حقیقت مانند هر رابطهی دیگری مجموعهای از مسائل روی نتیجه نهایی تاثیر گذاشته است.
من زمانی به فکر طلاق افتادم که فهمیدم زنم به من خیانت میکند، اما این همه داستان نبود. با شناختی که از خودم داشتم همیشه تصور میکردم در چنین موقعیتی آنقدر پر از احساس خشم و انتقام باشم که دست به کار دیوانهواری بزنم، اما در آن لحظه هیچ حسی نداشتم. همان زمان فهمیدم نباید حتی یک روز دیگر از عمرم را در آن ازدواج هدر بدهم.از طرف کاربر _Stretch۴
در آن زمان تقریبا برای دو هفته به خاطر مشکل کلیه در بیمارستان بستری بودم و در این مدت شوهرم حتی یکبار به ملاقاتم نیامد و من کمکم به این فکر میکردم که انگار ما دیگر عاشق هم نیستیم. تصمیم قطعی من برای طلاق، اما زمانی اتفاق افتاد که در روز ترخیص، شوهرم من را دم در بیمارستان سوار کرد و پیش از هر سوالی راجع به شرایطم از من پرسید قرار است برای شام چه غذایی درست کنم؟از طرف کاربر _freudian۴ever
بیشتربخوانید:
روش های جلوگیری از طلاق عاطفی
پس از ازدواج و تولد فرزندانمان تصمیم گرفتم شغلم را رها کنم تا زمان بیشتری برای رسیدگی به همسر و فرزندانم داشته باشم. سالها بعد وقتی در نهایت هر سه فرزندم به سنی رسیده بودند که از پس خودشان برمیآمدند، با شوهرم درباره این حرف زدم که نیاز به تغییر دارم و قصد دارم تحصیلاتم را ادامه دهم و به حرفهای که دوست دارم بپردازم. وقتی پاسخ همسرم را شنیدم میدانستم همهچیز به آخر رسیده است. او به من گفت که اجازه ندارم شرایط را تغییر دهم و من برای خانهداری ساخته شدهام همانطور که او برای کسب درآمد ساخته شده است. کمی پس از آن مکالمه از هم جدا شدیم و من خیلی زود وارد دانشگاه شدم و حالا به حرفهای مشغول هستم که زمانی رویایش را داشتم. شاید حقوق زیادی نداشته باشم، اما هرگز تا این اندازه خوشحال نبودم.از طرف کاربر _jennas۴۳adcb۵d۶
یادم هست که روزی مشغول تماشای شوهر و پسرم بودم و ناگهان از این فکر که ممکن است روزی پسرم از نظر رفتاری حتی کمی شبیه شوهرم شود وحشت کردم. خوب یادم هست که ناخودآگاه اشک میریختم چرا که فقط تصور کرده بودم ممکن است پسرم به مردی شبیه به پدرش تبدیل شود. بله آن لحظه برای من لحظه آشکار شدن حقیقت بود و خیلی زود از هم جدا شدیم.از طرف کاربر _jillianvital
بیشتربخوانید:
آیا شما طلاق عاطفی گرفته اید؟
شاید کمی خندهدار به نظر برسد یا به این فکر کنید که چگونه پیش از آن به طلاق فکر نکرده بودم، اما زندگی پیچیدگیهای زیادی دارد. روزی را به یاد میآورم که با قند خونِ بالای ۵۰۰ خودم را سینهخیز به اتاقی رساندم که همسرم در آن مشغول تماشای فیلم بود و وقتی از او خواستم من را به بیمارستان برساند با خونسردی از من پرسید که واقعا نمیتوانم تا انتهای فیلم صبر کنم؟از طرف کاربر_ashleyb
در آن زمان به تازگی شغلم را از دست داده بودم و تنها چند روز بعد خواهرم را بر اثر تصادف از دست دادم. نمیتوانم شرایط روحیم در آن زمان را توصیف کنم و البته که چیزهای زیادی هم یادم نمیآید. چیزی که، اما خوب یادم هست مکالمهایست که با زنم یک هفته بعد از مرگ خواهرم داشتم. او رانندگی میکرد و انگار من بدون اینکه بدانم اشک میریختم. همسرم ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و به من گفت بهتر است مثل یک مرد رفتار کنم نه یک دختر بچه. به من گفت که چقدر ناامید شده است که شوهرش چنین انسان ضعیفی است. یادم نمیآید پاسخی به او داده باشم یا نه، اما به خوبی میدانستم همهچیز تمام شده است.از طرف کاربر _quitac
من زمانی دریافتم که دیگر نمیخواهم با شوهرم زندگی کنم که دخترمان که تنها ۷ هفته عمر داشت در مراقبتهای ویژه ۵ روز برای زنده ماندن میجنگید و شوهرم در آن ۵ روز ۲ بار با دوستانش به زمین گلف رفته بود.از طرف کاربر _j۴۵b۲f۶۰۹۴
به خاطر دارم که در آن زمان بعد از سالها زندگی مشترکِ پر از سوءتفاهم و دعوا، سرانجام تصمیم گرفتیم از متخصصین رابطه کمک بگیریم. به یاد دارم من، شوهرم و مشاور در یک اتاق نشسته بودیم که ناگهان بغض من ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کردم. واکنش شوهرم به گریستن من، خندهای تمسخرآمیز بود. مشاور پس از کمی تعجب رو به من کرد و گفت که در دانشگاه به او یاد دادهاند که برای هر مشکلی در هر نوع رابطهای راه حلی وجود دارد، اما او فکر میکند بهتر است ما حتی یک ثانیه هم ازدواجمان را ادامه ندهیم.از طرف کاربر_sallym۴۳۱۹a۱۰۵f
بیشتربخوانید:
در بیمارستان بستری بودم و قرار بود یک عمل جراحی نسبتا ساده و بیخطر را انجام دهم. ساعاتی قبل از عمل به دلیل مرگ بیماری که در اتاقم بود ناخودآگاه به مرگ فکر کردم و بعد از چند دقیقه به خودم آمدم و متوجه شدم از فکر مرگ به شدت لذت بردهام تنها به این دلیل که دیگر زنم را نخواهم دید. همان زمان فهمیدم که بهتر است همهچیز تمام شود. البته بد نیست این را هم اضافه کنم که زنِ من به هیچوجه انسان خیانتکار یا پست یا سنگدلی نبود و فقط و فقط تفاوت زیادی با هم داشتیم.از طرف کاربر_stephandes