تالیف: رکسانا خوشابی؛ کارشناس ارشد مشاوره
میخواستم كمی سر به سرتان بگذارم و بگویم حتماً طوری ازدواج كنید كه بقیه عمرتان صرف حل كردن هزاران مسئله و گرفتار آمدن به آنها شود! به این ترتیب، كاملاً زمان و انرژیتان به هدر رفته و با خیال راحت میتوانید عمرتان را بر باد رفته بدانید و مطمئن شوید كه نه تنها به هدف اصلی نخواهید رسید بلكه اصولاً هدف اصلی را فراموش خواهید كرد!
اما دلم نیامد ادامهاش دهم، به نظرم خیلی وحشتناك است كه همهی سرمایهی انسان در این دنیا، یعنی عمر، به همین راحتی به هدر برود. به یاد آن ضربالمثل قدیمی افتادم كه میگوید: «یك دیوانه سنگی را در چاه میاندازد كه صد عاقل نمیتوانند آن را از چاه درآورند».
حتماً منظورشان همین بوده كه وقتی كاری از روی بیفكری انجام میشود، اگر صدها نفر بخواهند مشكلات آن را حل كنند موفق نمیشوند!
تصمیم به ازدواج
تصمیم ازدواج هم از همان تصمیمهاست كه اگر از روی ناآگاهی، بیفكری، هوس یا توهمات گرفته شود، مسایل زیادی را به دنبال خواهد داشت.
در واقع ازدواج، خودش هدف نیست كه مجبور باشیم برای رسیدن به آن، شرایط سخت و طاقتفرسایی را قبول كنیم یا خود را گرفتار مسایل و مشكلات جدید و لاینحل نماییم، بلكه خود، وسیله و راهی است برای رسیدن به هدفی بزرگتر و حقیقی.
متأسفانه كسانی كه به اشتباه ازدواج را هدف تصور میكنند، مسایل ناشی از آن را هم طبیعی میدانند و همه عمرشان را صرف حل كرن آن میكنند غافل از این كه فرصتی كه به ما داده شده و زمانی كه در محدوده عمر در اختیارمان گذاشته شده، اختصاص به هدف دیگری دارد.
نمیدانم داستان پیرمردی را شنیدهاید كه میخواست به زیارت برود و وسیلهای برای رفتن نداشت؟ به هر حال، یكی از دوستان پیرمرد، اسب لاغری را برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یكی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از این كه وسیلهای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میكرد.
دو سه روز كه گذشت، ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه كرد و پای اسب را بست و او را تیمار كرد تا كمی بهتر شد. چند قدمی با او حركت كرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد.
هر چه پیرمرد تهیه میكرد اسب لب نمیزد و معلوم نبود چه مشكلی دارد. پیرمرد در پی درمانِ غذا نخوردن اسب، خود را به این در و آن در میزد، اما اسب همچنان غذا نمیخورد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر میشد تا این كه یك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش بر زمین شد و سرش به سنگی خورد و به شدت زخمی شد.
این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب بر آمد و هر روز از او پرستاری میكرد. روزها گذشت و هر روز یك اتفاق جدید برای اسب میافتاد و پیرمرد او را تیمار میكرد، تا این كه دیگر خسته شد و آرزو كرد ای كاش اتفاقی بیفتد كه از شر اسب نحیف دردسرساز راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و یك روز مردی اسب پیرمرد را دید و آن را از او خرید! وقتی صاحب جدید سوار بر اسب دور شد، ناگهان یك سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید: من اصلاً این اسب را برای چه كاری به همراه خود آورده بودم؟
اما هر چقدر فكر كرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود! پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهالی ده جلو آمدند و به گمان اینكه از زیارت برمیگردد، زیارت قبول گفتند.
تازه پیرمرد به خاطر آورد كه اسب را با چه هدفی به همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد از این واقعه تعجب میكردند كه چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میزند و لب میگزد!...
برای خواندن بخش دوم -ازدواج یا میدان جنگ!- اینجا کلیک کنید.