حضرت باقر(ع) در سال 57 هجرى در شهر «مدينه» چشم به جهان گشود. او هنگام وفات پدر خود امام زينالعابدين(ع) كه در سال 94 رخ داد، 39 سال داشت. نام او «محمد» و كنيهاش «ابوجعفر» است و «باقر» و «باقر العلوم» لقب او مىباشد. مادر حضرت «ام عبدا...» دختر امام حسن مجتبى(ع) و از اين جهت نخستين كسى بود كه هم از نظر پدر و هم از نظر مادر فاطمى و علوى بوده است. امام باقر در سال 114 هجرى در شهر مدينه درگذشت و در قبرستان معروف بقيع، كنار قبر پدر و جدش، به خاك سپرده شد. دوران امامت آن حضرت هجده سال بود.
خلفاى معاصر حضرت
پيشواى پنجم در دوران امامت خود، با زمامداران و خلفاى ياد شده در زير معاصر بود:
1- وليد بن عبدالملك(86-96)
2- سليمان بن عبدالملك(96-99)
3- عمر بن عبدالعزيز(99-101)
4- يزيد بن عبدالملك(101-105)
5- هشام بن عبدالملك(105-125)
اين خلفا، به استثناى عمر بن عبدالعزيز- كه شخصى نسبتا دادگر و نسبت به خاندان پيامبر(ص) علاقهمند بود ـ همگى در ستمگرى، استبداد و خودكامگى دست كمى از نياكان خود نداشتند و مخصوصاً نسبت به پيشواى پنجم همواره سختگيرى مىكردند.
پايهگذار نهضت بزرگ علمى
پيشواى پنجم طى مدت امامت خود، در همان شرايط نامساعد، به نشر و اشاعه حقايق و معارف الهى پرداخت و مشكلات علمى را تشريح نمود و جنبش علمى دامنهدارى به وجود آورد كه مقدمات تاسيس يك «دانشگاه بزرگ اسلامى» را كه در دوران امامت فرزند گراميش «امام صادق ع» به اوج عظمت رسيد، پىريزى كرد.
امام پنجم در علم، زهد، عظمت و فضيلت سرآمد همه بزرگان بنىهاشم بود و مقام بزرگ علمى و اخلاقى او مورد تصديق دوست و دشمن بود. به قدرى روايات و احاديث، در زمينه مسائل و احكام اسلامى، تفسير، تاريخ اسلام و انواع علوم، از آن حضرت به يادگار مانده است كه تا آن روز از هيچ يك از فرزندان امام حسن و امام حسين(ع) به جا نمانده بود.
رجال و شخصيتهاى بزرگ علمى آن روز، و نيز عدهاى از ياران پيامبر(ص) كه هنوز در حال حيات بودند، از محضر آن حضرت استفاده مىكردند.
«جابر بن يزيد جعفى» و «كيسان سجستانى» (از تابعين) و فقهايى مانند: «ابن مبارك»، «زهرى»، «اوزاعى»، «ابوحنيفه»، «مالك»، «شافعى»، «زياد بن منذرنهدى» از آثار علمى او بهرهمند شده، سخنان آن حضرت را، بىواسطه و گاه با چند واسطه، نقل نمودهاند.
كتب و مولفات دانشمندان و مورخان اهل تسنن مانند: طبرى، بلاذرى، سلامى، خطيب بغدادى، ابونعيم اصفهانى، و كتبى مانند: موطا مالك، سنن ابى داود، مسند ابى حنيفه، مسند مروزى، تفسير نقاش، تفسير زمخشرى، و دهها نظير اينها، كه از مهمترين كتب جهان تسنن است، پر از سخنان پرمغز پيشواى پنجم است و همه جا جمله: «قال محمد بن على» و يا «قال محمد الباقر» به چشم مىخورد.
كتب شيعه نيز در زمينههاى مختلف سرشار از سخنان و احاديث حضرت باقر(ع) است و هر كس كوچكترين آشنايى با اين كتابها داشته باشد، اين معنا را تصديق مىكند.
امام باقر(ع) از نظر دانشمندان
آوازه علوم و دانشهاى امام باقر(ع) چنان اقطار اسلامى را پر كرده بود كه لقب «باقر العلوم» (گشاينده دريچههاى دانش و شكافنده مشكلات علوم) به خود گرفته بود.
«ابن حجر هيتمى» مىنويسد: محمد باقر به اندازهاى گنجهاى پنهان معارف و دانشها را آشكار ساخته، حقايق احكام و حكمتها و لطايف دانشها را بيان نموده كه جز بر عناصر بىبصيرت يا بد سيرت پوشيده نيست و از همين جاست كه وى را شكافنده و جامع علوم، و برافرازنده پرچم دانش خواندهاند.
«عبدا... بن عطأ» كه يكى از شخصيتهاى برجسته و دانشمندان بزرگ عصر امام بود، مىگويد: «من هرگز دانشمندان اسلام را در هيچ محفل و مجمعى به اندازه محفل محمد بن على(ع) از نظر علمى حقير و كوچك نديدم. من «حكم بن عتيبه» را كه در علم و فقه مشهور آفاق بود، ديدم كه در خدمت محمد باقر مانند كودكى در برابر استاد عالي مقام، زانوى ادب بر زمين زده، شيفته و مجذوب كلام و شخصيت او گرديده بود.
امام باقر(ع) در سخنان خود، اغلب به آيات قرآن مجيد استناد نموده، از كلام خدا شاهد مىآورد و مىفرمود: «هر مطلبى گفتم، از من بپرسيد كه در كجاى قرآن است تا آيه مربوط به آن موضوع را معرفى كنم».
شاگردان مكتب امام باقر(ع)
حضرت باقر(ع) شاگردان برجستهاى در زمينههاى فقه و حديث و تفسير و ديگر علوم اسلامى تربيت كرد كه هر كدام وزنه علمى بزرگى به شمار مىرفت. شخصيتهاى بزرگى همچون: محمد بن مسلم، زرارهبن اعين، ابوبصير، بريد بن معاويه عجلى، جابربن يزيد، حمران بن اعين و هشام بن سالم از تربيت يافتگان مكتب آن حضرتند.
پيشواى ششم مىفرمود: «مكتب ما و احاديث پدرم را چهار نفر زنده كردند، اين چهار نفر عبارتند از: زراره، ابوبصير، محمد بن مسلم و بريد بن معاويه عجلى. اگر اينها نبودند كسى از تعاليم دين و مكتب پيامبر بهرهاى نمىيافت. اين چند نفر حافظان دين بودند. آنان، از ميان شيعيان زمان ما، نخستين كسانى بودند كه با مكتب ما آشنا شدند و در روز رستاخيز نيز پيش از ديگران به ما خواهند پيوست».
شاگردان مكتب امام باقر(ع) سرآمد فقها و محدثان زمان بودند و در ميدان رقابت علمى بر فقها و قضات غير شيعى برترى داشتند.
شكافنده علوم و گشاينده درهاى دانش
آثار درخشان علمى پيشواى پنجم و شاگردان برجستهاى كه مكتب بزرگ وى تحويل جامعه اسلامى داد، پيشگويى پيامبر اسلام(ص) را عينيت بخشد. راوى اين پيشگويى «جابر بن عبدا... انصارى» شخصيت معروف صدر اسلام است.
جابر كه يكى از ياران بزرگ پيامبر اسلام(ص) و از علاقهمندان خاص خاندان نبوت است، مىگويد:
روزى پيامبر اسلام(ص) به من فرمود: «بعد از من شخصى از خاندان مرا خواهى ديد كه اسمش اسم من و قيافهاش شبيه قيافه من خواهد بود. او درهاى دانش را به روى مردم خواهد گشود».
پيامبر اسلام(ص) هنگامى پيشگويى را فرمود كه هنوز حضرت باقر(ع) چشم به جهان نگشوده بود.
سالها از اين جريان گذشت، زمان پيشواى چهارم رسيد. روزى جابر از كوچههاى مدينه عبور مىكرد، چشمش به حضرت باقر افتاد. وقتى دقت كرد، ديد نشانههايى كه پيامبر(ص) فرموده بود، عينا در او هست.
پرسيد اسم تو چيست؟
گفت: اسم من محمد بن على بن الحسين است.
جابر بوسه بر پيشانى او زد و گفت: جدت پيامبر به وسيله من به تو سلام رساند!
جابر از آن تاريخ، به پاس احترام پيامبر(ص) و به نشانه عظمت امام باقر(ع) هر روز دوبار به ديدار آن حضرت مىرفت، او در مسجد پيامبر ميان انبوه جمعيت مىنشست و (در پاسخ بعضى از مغرضين كه از كار وى خردهگيرى مىكردند) پيشگويى پيامبر اسلام را نقل مىكرد.
يك نكته
در اينجا تذكر اين نكته لازم است كه جريان ديدار جابر با امام باقر(ع) و ابلاغ سلام پيامبر به آن حضرت، ضمن روايات مختلف و مضمونهاى مشابه در كتابهاى رجال كشى، كشف الغمه، امالى صدوق، امالى شيخ طوسى، اختصاص مفيد و امثال اينها نقل شده است.
اين روايات از دو نظر متناقض به نظر مىرسند. نخست: از اين جهت كه طبق مفاد بعضى از آنها، جابر امام باقر(ع) را در يكى از كوچههاى مدينه ديده است، و طبق بعضى ديگر، در خانه امام چهارم، و مطابق دسته سوم، حضرت باقر نزد جابر رفته و در آنجا، جابر حضرت را شناخته است.
دوم: در بعضى از اين روايات، تصريح شده است كه جابر در آن هنگام نابينا شده بود، ولى در برخى ديگر آمده است كه جابر با دقت قيافه امام پنجم را نگاه و وارسى كرد. بديهى است كه اين موضوع با نابينايى جابر سازگار نيست.
در پاسخ تناقض نخست بايد گفت كه، در يك نظر دقيق، منافاتى ميان اين احاديث نيست، زيرا قرائن نشان مىدهند كه جابر روى اخلاص و ارادت خاصى كه به خاندان پيامبر داشت، پيشگويى و ابلاغ سلام پيامبر را تكرار مىكرد و مىخواست از اين طريق عظمت امام باقر(ع) بهتر روشن گردد، بنابراين چه اشكالى دارد كه اين جريان چند بار و در محلها و مناسبتهاى مختلف تكرار شده باشد؟
اما در پاسخ تناقض دوم اين است كه شايد آن دسته از روايات كه حاكى از ديدن و نگاه كردن جابر است، مربوط به قبل از نابينايى او بوده است، چنانكه شيخ مفيد از امام باقر(ع) نقل مىكند كه حضرت فرمود: نزد جابر بن عبدا... انصارى رفتم و به او سلام كردم. جواب سلام مرا داد و پرسيد: كى هستى؟ و اين بعد از نابينايى او بود... نظير اين حديث را سبط ابن جوزى نيز نقل كرده است.
اوضاع و شرايط سياسى و اجتماعى
گفتيم كه امام باقر(ع) با پنج تن از خلفاى اموى معاصر بود. اينك ويژگيهاى هر يك از آنها را در امر حكومت و اداره جامعه مورد بررسى قرار مىدهيم تا روشن شود كه امام باقر(ع) در چه شرايط اجتماعى و سياسى زندگى مىكرده است؟
وليد بن عبدالملك
وليد بن عبدالملك نخستين خليفه معاصر امام پنجم بود و چون پيرامون ويژگيهاى او ضمن زندگينامه امام سجاد توضيح داديم، در اينجا فقط اضافه مىكنيم كه:
دوران خلافت وليد: دوره فتح و پيروزى مسلمانان در نبرد با كفار بود. در زمان او قلمرو دولت اموى از شرق و غرب وسعت يافت. وليد در نتيجه آرامشى كه در عصر وى بر كشور حكمفرما بود، توانست دنباله فتوحاتى را كه در عصر خلفاى سابق انجام يافته بود، بگيرد. به همين جهت قلمرو حكومت وى از طرف شرق و غرب توسعه يافت و بخشهايى از هند، و نيز كابل و كاشمر و طوس و مناطق مختلف و وسيع ديگر، به كشور پهناور اسلامى پيوست و دامنه فتوحات او تا اندلس امتداد يافت و قشون امپراتورى اندلس از نيروهاى تحت فرماندهى «موسى بن نصير»، فرمانده سپاه اسلام، شكست خوردند و اين كشور به دست مسلمانان افتاد.
3 سليمان بن عبدالملك
دوران خلافت «سليمان بن عبدالملك» كوتاهمدت بود، به طورى كه مدت سه سال بيشتر طول نكشيد. سليمان در آغاز خلافت، از خود نرمش نشان داد و به محض رسيدن به قدرت، درهاى زندانهاى عراق را گشود و هزاران نفر زندانى بيگناه را كه حجاج بن يوسف در بند اسارت و حبس كشيده بود، آزاد ساخت و عمال و ماموران ماليات حجاج را از كار بركنار كرد و بسيارى از برنامههاى ظالمانه او را لغو نمود.
آتش انتقامجويى
اقدام سليمان در آزاد ساختن زندانيان بيگناه عراق دولت مستعجل بود، او بعداً اين روش خود را عوض كرد و روى حسابهاى شخصى و تحت تاثير احساسات انتقام جويانه، دست به ظلم و جنايت آلود. او با انگيزه تعصبات قبيلگى، افراد قبايل «مضرى» را زير فشار قرار داد و از رقباى آنان يعنى قبايل يمنى(قحطانى) پشتيبانى كرد. نيز عدهاى از سرداران سپاه و رجال بزرگ را به قتل رسانيد، و «موسى بن نصير» و «طارق بن زياد»، دو قهرمان دلير و فاتح اندلس، را مورد بيمهرى قرار داده طرد كرد.
مولف كتاب «تاريخ سياسى اسلام» مىنويسد:
«سليمان درباره واليان خود، نظريات خصوصى اعمال مىكرد: بعضى را مورد توجه قرار مىداد و براى از ميان بردن بعضى ديگر نقشه مىكشيد. از جمله كسانى كه سليمان با آنها دشمنى داشت «محمد بن قاسم» والى «هند»، «قتبيه بن مسلم» والى «ماوراالنهر» و «موسى بن نصير» والى اندلس بود» و اين دشمنيها همه از انگيزههاى شخصى و رقابتهاى قبيلگى سرچشمه مىگرفت كه متاسفانه فرصت توضيح بيشتر در اين زمينه در اينجا نيست.
فساد دربار خلافت
سليمان بن عبدالملك مردى فوق العاده حريص، پرخوار، شكمباره، خوشگذران، و تجمل پرست بود. او به اندازه چند نفر عادى غذا مىخورد! و سفرهاى وى هميشه رنگين و اشرافى بود. او لباسهاى پر زرق و برق و گرانقيمت و گلدوزى شده مىپوشيد و در اين باره به قدرى افراط مىكرد كه اجازه نمىداد خدمتگزاران و حتى ماموران آبدارخانه دربار خلافت نيز با لباس عادى نزد او بروند، بلكه آنان مجبور بودند هنگام شرفيابى! لباس گلدوزى شده و رنگين بپوشند! تجمل پرستى دربار خلافت كمكم به ساير شهرها سرايت كرد و پوشيدن اين گونه لباسها در يمن و كوفه و اسكندريه نيز در ميان مردم معمول گرديد.
عمر بن عبدالعزيز
با آنكه طبق وصيت «عبدالملك بن مروان»(پدر سليمان)، وليعهد سليمان، برادرش «يزيد بن عبدالملك» بود، اما هنگامى كه سليمان بيمار شد و دانست مرگ او فرا رسيده، به عللى عمر بن عبدالعزيز را براى جانشينى خود تعيين كرد.
پس از مرگ سليمان، هنگامى كه خلافت عمربن عبدالعزيز در مسجد اعلام شد، حاضران از اين انتخاب استقبال نموده با وى بيعت كردند.
عمر بن عبدالعزيز كه مواجه با وضع پريشان تودهها و شاهد امواج خشم و تنفر شديد مردم از دستگاه خلافت بنى اميه بود، از آغاز كار، در مقام دلجويى از محرومان و ستمديدگان برآمد و طى بخشنامهاى به استانداران و نمايندگان حكومت مركزى در ايالات مختلف چنين نوشت:
«مردم دچار فشار و سختى و دستخوش ظلم و ستم گشتهاند و آيين الهى در ميان آنها وارونه اجرا شده است. زمامداران و فرمانروايان ستمگر گذشته، با مقررات و بدعتهايى كه اجرا نمودهاند، كمتر در صدد اجراى حق و رفتار ملايم و عمل نيك بوده و جان مردم را به لب رساندهاند. اينك بايد گذشتهها جبران گردد و اين گونه اعمال متوقف شود.
از اين پس هر كس عازم حج باشد، بايد مقررى او را از بيت المال زودتر بپردازيد تا رهسپار سفر شود، هيچ يك از شما حق نداريد پيش از مشاوره با من، كسى را كيفر كنيد، دست كسى را ببريد يا احدى را به دار بياويزيد».
مبارزه با فساد و تبعيض
علاوه بر اين، عمر بن عبدالعزيز پس از استقرار حكومت خود، اسبها و مركبهاى دربار خلافت را به مزايده علنى گذاشت و پول آنها را به صندوق بيت المال ريخت و به همسر خود «فاطمه»، دختر عبدالملك، دستور داد تمام جواهرات و اموال و هداياى گرانبهايى را كه پدر و برادرش از بيتالمال به او بخشيده بودند، به بيتالمال برگرداند. اگر دل از آنها بر نمىكند، خانه او را ترك گويد. فاطمه اطاعت كرده تمام جواهرات و زيورآلاتى را كه متعلق به بيتالمال بود، تحويل داد.
عمر بن عبدالعزيز نه تنها همسر خود را با قانون عدل و داد آشنا كرد و حق مردم را از او گرفت، بلكه تمام اموال و دارايى و مستغلات و لباسهاى گرانبهاى سليمان بن عبدالملك را فروخت و پول آنها را كه بالغ بر بيست و چهار هزار دينار شده بود، به بيت المال برگردانيد.
عمر بن عبدالعزيز كه اصلاحات اجتماعى و مبارزه با فساد را بدين گونه از خانه خود و دستگاه خليفه قبلى شروع كرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بنىاميه و عموزادگان خود را به پاى حساب كشيد و به آنها فرمان داد كه اموال عمومى را كه تصاحب كردهاند، به بيت المال پس بدهند. او با قاطعيت تمام، كليه اموالى را كه بنىاميه به زور از مردم گرفته بودند، از آنها باز ستاند و به صاحبان آنها تحويل داد و دست امويان را تا حد زيادى از مال و جان مردم كوتاه كرد.
اين موضوع بر بنىاميه گران آمد و بر ضد عمر بن عبدالعزيز تحريكاتى نمودند. در همين زمينه عدهاى از نزديكان با او ديدار كرده گفتند: آيا نمىترسى كه قومت بر ضد تو شوريده حكومت تو را واژگون سازند؟
عمر گفت: من غير از حساب روز قيامت، از هيچ چيز ديگر نمىترسم، (آيا مرا از كودتا مىترسانيد؟!)
سب على(ع) ممنوع!
چنانكه ديديم عمر بن عبدالعزيز- در قياس با ديگر خلفاى اموى- مردى نسبتا دادگر بود و هر چند به خاطر عدم امضاى حكومت او از سوى جانشينان معصوم پيامبر، وى نيز از جرگه طاغوتيان شمرده مىشود، اما به هر حال با بسيارى از مظالم اسلاف خويش در افتاد و حكومتش خالى از خدمت نبود. اما در ميان اين خدمات، مهمترين خدمت او به اسلام بلكه به انسانيت، كه در كارنامه حكومت و زندگى او درخشش خاصى دارد، از ميان برداشتن بدعت سبّ امير مومنان(ع) است. او با اين اقدام خود يك بدعت ننگين ريشه دار 69 ساله را از ميان برداشت و خدمت بزرگى به شيعيان بلكه به جهان انسانيت انجام داد.
اين بدعت، ميراث شوم معاويه بود. معاويه كه پس از شهادت امير مومنان(ع)(در سال 40 هجرى) كاملا بر اوضاع مسلط شده بود، تصميم گرفت با ايجاد تبليغات و شعارهاى مخالف، على(ع) را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام!! معرفى كند. او براى اين كار، از يك سو، دوستداران و پيروان امير مومنان(ع) را زير فشار قرار داد و با زور شمشير و سرنيزه از نقل فضايل و مناقب امير مومنان(ع) بشدت جلوگيرى كرد و اجازه نداد حتى يك حديث، يك حكايت، و يا يك شعر در مدح على(ع) نقل و گفته شود.
و از طرف ديگر، براى آنكه چهره درخشان على(ع) را وارونه جلوه دهد، محدثان و جيره خواران دستگاه حكومت اموى را وادار نمود احاديثى بر ضد على(ع) جعل كنند! و از اين رهگذر احاديث بيشمارى جعل شد و در ميان مردم شايع گرديد!
معاويه به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد در سراسر كشور پهناور اسلامى در روزهاى جمعه بر فراز منابر، لعن و دشنام على(ع) را ضميمه خطبه كنند!
اين بدعت شوم، رايج و عملى گرديد و در افكار عمومى اثر بخشيد و به صورت امر ريشهدارى در آمد، بهطورى كه كودكان با كينه على(ع) بزرگ شدند و بزرگترها با احساسات ضد على(ع) از دنيا رفتند!
بعد از معاويه، خلفاى ديگر اموى نيز اين روش را ادامه دادند و اين بدعت تا اواخر سده اول هجرى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، ادامه داشت.
شعاع تاثير يك آموزگار
در اينجا جاى اين سوال باقى است كه انگيزه «عمر بن عبدالعزيز» از اين كار چه بود و چه عاملى باعث شد كه در ميان خلفاى اموى، تنها او به اين اقدام بزرگ دست بزند؟
پاسخ اين سوال اين است كه دو حادثه به ظاهر كوچك در دوران كودكى عمر بن عبدالعزيز اتفاق افتاد كه مسير فكر او را كه تحت تاثير افكار عمومى قرار گرفته بود، تغيير داد و بشدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود كه اين حادثه بزرگ زمان خلافت او پايهريزى شد.
حادثه نخست زمانى رخ داد كه وى نزد استاد خود «عبيدا...» كه مردى خداشناس و با ايمان و آگاه بود، تحصيل مىكرد. يك روز عمر با ساير كودكان همسال خود كه از بنى اميه و منسوبين آنان بودند، بازى مىكرد. كودكان، در حالى كه سرگرم بازى بودند، طبق معمول به هر بهانه كوچك على(ع) را لعن مىكردند. عمر نيز در عالم كودكى با آنها هم صدا مىشد. اتفاقاً در همان هنگام آموزگار وى كه از كنار آنها مىگذشت، شنيد كه شاگردش نيز مثل ساير كودكان، على(ع) را لعن مىكند. استاد فرزانه چيزى نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر براى فراگرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را ديد، مشغول نماز شد. عمر مدتى نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بيش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس كرد كه استاد از او رنجيده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشمآلودى به وى افكنده گفت:
- از كجا مىدانى كه خداوند پس از آنكه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضى شده بود، بر آنها غضب كرده و آنها مستحق لعن شدهاند؟
- من چيزى در اين باره نشنيدهام.
- پس به چه علت على(ع) را لعن مىكنى؟
- از عمل خود عذر مىخواهم و در پيشگاه الهى توبه مىكنم و قول مىدهم كه ديگر اين عمل را تكرار نكنم.
سخنان منطقى و موثر استاد، كار خود را كرد و او را سخت تحتتاثير قرار داد. پسر عبدالعزيز از آن روز تصميم گرفت ديگر نام على(ع) را به زشتى نبرد. اما باز در كوچه و بازار و هنگام بازى با كودكان، همه جا مىشنيد مردم بىپروا على(ع) را لعن مىكنند تا آنكه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصميم خود استوار ساخت.
اعتراف بزرگ
حادثه از اين قرار بود كه پدر عمر از طرف حكومت مركزى شام، حاكم مدينه بود و در روزهاى جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، على(ع) را لعن مىكرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان مىرسانيد.
روزى پسرش عمر به وى گفت:
- پدر! تو هر وقت خطبه مىخوانى، در هر موضوعى كه وارد بحث مىشوى داد سخن مىدهى و با كمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب بر مىآيى، ولى همينكه نوبت به لعن على مىرسد، زبانت يك نوع لكنت پيدا مىكند، علت اين امر چيست؟
- فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شدهاى؟
- بلى پدر!
- فرزندم! اين مردم كه پيرامون ما جمع شدهاند و پاى منبر ما مىنشينند، اگر آنچه من از فضايل على(ع) مىدانم بدانند، از اطراف ما پراكنده شده، دنبال فرزندان او خواهند رفت!
عمر بن عبدالعزيز كه هنوز سخنان استاد در گوشش طنينانداز بود، چون اين اعتراف را از پدر خود شنيد، سخت تكان خورد و با خود عهد كرد كه اگر روزى به قدرت برسد، اين بدعت را از ميان بردارد. لذا به مجرد آنكه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد، به آرزوى ديرينه خود جامه عمل پوشانيد و طى بخشنامهاى دستور داد كه در منابر به جاى لعن على(ع) آيه: «انّ ا... يأمر بالعدل و الاحسان و ايتأ ذى القربى و ينهى عن الفحشأ و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون تلاوت شود. اين اقدام با استقبال مردم روبرو شد و شعرا و گويندگان اين عمل را مورد ستايش قرار دادند.
باز گرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه(س)
اقدام بزرگ ديگرى كه عمر بن عبدالعزيز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پيامبر(ص) به عمل آورد، بازگرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه(س)، دختر گرامى پيامبر اسلام(ص) بود.
فدك در تاريخ اسلام داستان تلخ و پرماجرايى دارد كه جاى بحث آن در اينجا نيست، اما بطور اجمال، سيرتاريخى آن از اين قرار است كه پيامبر، آن را در زمان حيات خود به دخترش فاطمه(س) بخشيد و پس از رحلت پيامبر(ص) ابوبكر، به زور آن را از فاطمه زهرا گرفت و جزء اموال دولتى اعلام كرد و از آن زمان به وسيله خلفاى وقت، دست به دست مىگشت تا آنكه معاويه در زمان حكومت خود، آن را به مروان بخشيد و مروان نيز به پسرش «عبدالعزيز» اهدا كرد. پس از مرگ عبدالعزيز فدك به فرزندش عمر بن عبدالعزيز منتقل گرديد. عمر بن عبدالعزيز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحويل داد و گفت: فدك مال آنها است و بنى اميه حقى در آن ندارد. ولى متاسفانه پس از مرگ او، كه يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، مجددا فدك را از سادات فاطمى پس گرفت و تيول بنى اميه قرار داد!
«صدوق» در كتاب «الخصال» نقل مىكند كه عمر بن عبدالعزيز فدك را در جريان سفر به مدينه در ديدارى كه با حضرت باقر(ع) داشت، به او مسترد كرد.
گويا با توجه به اين گونه خدمات عمر در رفع برخى مظالم از خاندان پيامبر(ص) بود كه امام باقر(ع) مىفرمود: «عمر بن عبدالعزيز نجيب دودمان بنى اميه است...»
حكومت عمر بن عبدالعزيز، در حدود دو سال، طول كشيد. گفتهاند بنى اميه او را مسموم كردند و به هلاكت رساندند.
ممنوعيت نوشتن حديث
به دنبال انحرافهاى عميقى كه پس از رحلت پيامبر(ص) در جامعه اسلامى به وقوع پيوست، حادثه اسفانگيز ديگرى نيز رخ داد كه آثار شوم و زيانبار آن مدتها بر جهان اسلام سنگينى مىكرد و آن عبارت از جلوگيرى از نقل و نوشتن و تدوين «حديث» بود.
با آنكه حديث و گفتار پيامبر(ص) بعد از قرآن مجيد در درجه دوم اهميت قرار گرفته است و پس از كتاب آسمانى بزرگترين منبع فرهنگ اسلامى به شمار مىرود، و اصولاً اين دو، از هم قابل تفكيك نمىباشند، خليفه اول و دوم به مخالفت با نقل و تدوين حديث برخاستند و به بهانههاى پوچ و بىاساس، و در واقع با انگيزههاى سياسى از هر گونه فعاليت مسلمانان در زمينه نقل و كتابت حديث بشدت جلوگيرى نمودند.
ابوبكر گفت: از رسول خدا چيزى نقل نكنيد و اگر كسى از شما درباره مسألهاى پرسيد، بگوييد كتاب خدا (قرآن) در ميان ما و شما است، حلالش را حلال و حرامش را حرام بشماريد.
خليفه دوم براى جلوگيرى از نوشتن احاديث پيامبر(ص) طى بخشنامهاى به تمام مناطق اسلامى نوشت: «هر كس حديثى از پيامبر(ص) نوشته، بايد آن را از بين ببرد».
وى تنها به صدور اين بخشنامه اكتفا نكرد، بلكه به تمام ياران پيامبر(ص) و حافظان حديث اكيداً هشدار داد كه از نقل و كتابت حديث خوددارى كنند!
«قرظه بن كعب»، يكى از ياران مشهور پيامبر، مىگويد: هنگامى كه عمر ما را به سوى عراق روانه مىكرد، خود مقدارى با ما راه آمد و گفت: آيا مىدانيد چرا شما را بدرقه كردم؟ گفتيم: لابد خليفه براى احترام ما كه ياران پيامبريم، قدم رنجه كردهاند! گفت: گذشته از احترام شما، براى اين جهت شما را بدرقه نمودم كه مطلبى را به شما توصيه كنم تا به پاس پيادهروى و بدرقهام آن را انجام دهيد.
آنگاه افزود: شما به منطقهاى مىرويد كه مردم آنجا، با زمزمه تلاوت قرآن، فضاى مسجد و محفل خود را پر كردهاند، توصيه من به شما اين است كه آنها را به حال خود واگذاريد و مردم را با احاديث، مشغول نسازيد و با نقل حديث، از خواندن قرآن باز نداريد، قرآن را پيراسته از هر سخن و حديثى براى مردم بخوانيد و از پيامبر(ص) كمتر حديث به ميان آوريد، من نيز در اين كار با شما همكارى خواهم كرد!
وقتى كه «قرظه» به محل ماموريت خود وارد شد، به او گفتند: براى ما حديث نقل كن. وى جواب داد: خليفه ما را از نقل حديث باز داشته است.
عمر در دوران خلافتش يك بار تصميم گرفت كه احاديث پيامبر را بنويسد، آنگاه به منظور تظاهر به آزادى، موضوع را با مردم در ميان نهاد و پس از يك ماه انديشيدن، راه چاره را يافت و به مردم اعلام كرد: «امتهاى گذشته را به ياد آوردم كه با نوشتن بعضى كتابها و توجه زياد به آنها از كتاب آسمانى خود باز ماندند، لذا من هرگز كتاب خدا (قران) را با چيزى درهم نمىآميزم».
خليفه در اين باره تنها به سفارش و تاكيد اكتفا نمىكرد، بلكه هركس را كه اقدام به نقل حديثى مىنمود، بشدت مجازات مىكرد، چنانكه روزى به «ابن مسعود» و «ابودردأ» و «ابوذر»، كه هر سه از شخصيتهاى بزرگ صدر اسلام بودند، گفت: اين حديثها چيست كه از پيامبر(ص) نقل مىكنيد؟ و آنگاه آنها را زندانى كرد. اين سه تن تا هنگام مرگ عمر در زندان به سر مىبردند!
اين گونه كيفرها و سختگيريها باعث شد كه ساير مسلمانان نيز جرأت نقل و كتابت حديث را نداشته باشند.
زيان جبرانناپذير
اين محدوديتها باعث شد كه احاديث نبوى در سينه حافظان حديث بماند و مسلمانان از اين منبع بزرگ فرهنگ اسلامى مدتها محروم گردند، به حدى كه «شعبى» مىگويد: «يك سال با پسر عمر همنشين بودم، از وى براى نمونه حتى يك حديث از پيامبر نشنيدهام!»
و «سائب بن يزيد» مىگويد: از مدينه تا مكه با «سعد بن مالك» همسفر بودم، در طول سفر حتى يك حديث از پيامبر(ص) نقل نكرد!»
اين ممنوعيت چنان اثر شومى در جامعه به جا گذاشت كه «عبدا... بن عمر» با آنكه به دستور پيامبر احاديث آن حضرت را ضبط كرده بود، بر اثر بخشنامه خليفه، آنچنان كتاب خود را پنهان ساخت كه هرگز در كتب حديث نامى از كتاب وى به چشم نمىخورد!
ناگفته پيداست زيانهايى كه از اين ممنوعيت متوجه اسلام گرديد، قابل جبران نبود، زيرا كتابت احاديث پيامبر(ص) قريب صد سال متروك گشت و آن كلمات بلند در ميان مسلمانان مورد مذاكره قرار نگرفت.
از همه بدتر آنكه عدهاى مزدور و دروغپرداز، از اين فرصت استفاده نموده، مطالب دروغ و بىاساس را به نفع حكومتها و زمامداران وقت به صورت حديث جعل كردند؛ زيرا وقتى مدرك منحصر به حافظهها و شنيدن از افراد گرديد، طبعا همه كس مىتوانست همه گونه ادعايى بنمايد، چون نه كتابى در كار بود، نه دفترى و نه حسابى! پيداست كه در چنين شرايطى، دهها ابوهريره به وجود آمده براى بهرهبرداريهاى نامشروع، خود را محدث واقعى جا مىزدند!
اين وضع تا اواخر قرن اول هجرى، يعنى تا زمان خلافت «عمر بن عبدالعزيز»(99-101)، ادامه يافت. عمر بن عبدالعزيز با يك اقدام شجاعانه اين بدعت شوم را از ميان برداشت و مردم را به نقل و تدوين حديث تشويق كرد. او طى بخشنامهاى، به منظور ترغيب و تشويق دانشمندان و راويان به اين كار، چنين نوشت:
«انظروا حديث رسول ا... فاكتبوه فانى خفت دروس العلم و ذهاب اهله»: (احاديث پيامبر را جمعآورى كرده بنويسيد، زيرا بيم آن دارم كه دانشمندان و اهل حديث از دنيا بروند و چراغ علم خاموش گردد).
بنا به نقل «بخارى»، عمر بن عبدالعزيز نامهاى مشابه مضمون فوق از شام به «ابىبكر بن حزم»، كه از طرف وى حاكم مدينه بود، نوشت.
ولى اين آغاز كار بود و مدتها لازم بود تا يك قرن عقبافتادگى جبران گردد و احاديث پيامبر(ص) احيا شود و آنچه در حافظهها بود، طبعاً آميخته به برخى تحريفهاى عمدى يا سهوى، روى كاغذ بيايد.
از آنجا كه دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز كوتاه بود، اين برنامه بسرعت پيشرفت نكرد، زيرا پس از او «يزيد بن عبدالملك» و «هشام بن عبدالملك» زمام امور را در دست گرفتند و چيزى كه در حكومت آنها مطرح نبود، دلسوزى به حال اسلام و مسلمانان بود.
بعضى نوشتهاند: نخستين كسى كه به امر عمر بن عبدالعزيز احاديث را جمع كرد، محمد بن مسلم بن شهاب زهرى بود.
البته بايد توجه داشت كه گر چه از زمان عمر بن عبدالعزيز نقل وكتابت حديث آزاد شد، اما از يك طرف احاديث مجعول دوران فترت كتابت حديث وارد مجموعههاى حديثى شد و از طرف ديگر محدثان رسمى و طرفدار حكومت از نقل احاديثى كه به نحوى به نفع اهل بيت و شيعه تمام مىشد خوددارى كرده، آنها را كتمان نمودند.