حضرت يعقوب(ع)، دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنها، يعني «يوسف» و «بنيامين»، از مادري به نام «راحيل» بودند. يعقوب به اين دو فرزند و بخصوص نسبت به يوسف محبت بيشتري ابراز ميكرد. زيرا اولاً آنها كوچكترين فرزندان او محسوب ميشدند و طبعاً به حمايت بيشتري نياز داشتند. ثانياً، طبق بعضي از روايات، آنها يتيم بودند و مادرشان «راحيل»، از دنيا رفته بود و كودك بيمادر، به مهر و محبت بيشتري احتياج دارد.
از اينها گذشته، در يوسف آثار هوش و نبوغ فوقالعادهاي نمايان بود. اين جهات سبب شد كه يعقوب، آشكارا، نسبت به يوسف و بنيامين علاقه زيادتري نشان دهد.
برادران حسود بدون توجه به اين دلايل، از اين موضوع سخت ناراحت شدند. دور هم نشستند و گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر بيشتر از ما محبوبيت دارند، با اينكه ما جمعيتي نيرومند و كارساز هستيم و زندگي پدر را به خوبي اداره ميكنيم. و سپس با يك قضاوتي يكجانبه، پدر خود را محكوم نمودند و گفتند: «بهطور قطع، پدر ما در گمراهي آشكار است»!
حس حسادت، سرانجام برادران يوسف را به طرح نقشهاي واداشت. تصميم گرفتند يوسف را بكشند و يا او را به سرزمين دوردستي بيفكنند تا محبت پدر يكپارچه متوجه آنان گردد. اما يكي از برادران- كه از هوش و وجدان بيشتري برخوردار بود- با طرح قتل و تبعيد يوسف مخالفت كرد و پيشنهاد ديگري ارائه نمود و گفت: اگر اصرار داريد كاري بكنيد، يوسف را نكشيد، بلكه او را در قعر چاهي بيفكنيد- بهگونهاي كه سالم بماند- تا بعضي از قافلهها و رهگذران او را بيابند و با خود ببرند و از چشم پدر ما دور شود.
به هر حال، برادران طبق نقشه قبلي، به بهانه رفتن به گردش، يوسف خردسال را از پدر جدا ساختند و در قعر چاهي انداختند. آنگاه شامگاهان با چشم گريان پيش يعقوب آمدند و گفتند: «پدرجان! ما رفتيم و مشغول مسابقه تيراندازي و اسبسواري شديم و يوسف خردسال را كه توانايي مسابقه نداشت، نزد اثاثيه خود گذاشتيم و آنچنان سرگرم بوديم كه همه چيز، حتي برادر خودمان را فراموش كرديم و در اين هنگام، گرگ بيرحم از راه رسيد و او را دريد. و سپس براي اينكه دليل محكمي نشان بدهند، پيراهن يوسف را كه با خون دروغين آغشته بودند، به دست پدر دادند...
يكي از درسهاي داستان يوسف، آن است كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان خود، بايد خيلي دقيق باشند. گرچه حضرت يعقوب، در اين باره مرتكب اشتباهي نشد و ابراز علاقهاي كه به يوسف و برادرش مينمود، روي حسابي بود كه به آن اشاره كرديم، اما به هر حال اين ماجرا نشان ميدهد كه بايد بيش از مقدار لازم در اين مسأله حساس و سختگير بود.
زيرا گاه ميشود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقدهاي در دل فرزند ديگر ايجاد ميكند كه او را به همه كاري واميدارد. او آنچنان شخصيت خود را درهم شكسته ميبيند كه براي نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزي نميشناسد. اگر هم نتواند واكنشي از خود نشان دهد، از درون گرفتار عقده حقارت و كمبود محبت ميشود و گاه به بيماري رواني مبتلا ميگردد.
فراموش نميكنم كه فرزند خردسال يكي از دوستان، بيمار شده بود و طبعاً به پرستاري و محبت بيشتري نياز داشت. پدر، برادر بزرگتر را به صورت خدمتكاري به مراقبت و نگهداري فرزند كوچك وادار نموده بود. چيزي نگذشت كه پسر بزرگتر گرفتار بيماري رواني ناشناختهاي شد. من به آن دوست عزيز گفتم: فكر نميكني سرچشمه بيماري پسرت، عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد؟!
پدر، كه اين سخن را باور نميكرد، به يك پزشك روانشناس ماهر مراجعه كرد. دكتر روانشناس به او گفته بود: فرزند شما بيماري خاصي ندارد. سرچشمه بيماريش اين است كه گرفتار كمبود محبت شده و شخصيتش ضربه ديده، در حالي كه برادر كوچكش آن همه محبت ديده است!
از اين رو، در كتاب بحارالانوار، جلد 74، صفحه 78، آمده است: روزي امام باقر(ع) فرمود: من گاهي نسبت به بعضي از فرزندانم اظهار محبت ميكنم و او را بر زانوي خود مينشانم و مغز قلم گوسفند را به او ميدهم و شكر در دهانش ميگذارم، در حالي كه ميدانم حق با ديگري است. اما اين كار را به آن جهت انجام ميدهم كه بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و كاري كه برادران يوسف نسبت به يوسف انجام دادند، مرتكب نگردد!
آثار شوم بيعدالتي در محبت نسبت به كودكان
خانمي مينويسد: يكي از بستگان ما، دو دختر داشت، يكي باهوش و ديگري كمهوش.
هر دو به دبستان ميرفتند. دختر بزرگ كه كمهوش بود، غالباً نمرههاي بد ميآورد، اما دختر كوچكتر نمرههاي خوب. مادر آنها پيش هركس مينشست، از دختر كوچك تعريف ميكرد و از دختر بزرگ بدگويي.
دختر كوچك را نوازش ميكرد و آفرين ميگفت و به دختر بزرگ ميگفت: خاك بر سرت، دختر گنده بيعرضه! پولها را حرام ميكني و چيزي ياد نميگيري. حيف از اين غذاها كه ميخوري و لباسها كه ميپوشي. بدبخت تنبل! آخر تو چه خواهي شد!
دختر بزرگ، اكنون شوهر كرده و مادر چند فرزند است، اما يك زن طبيعي و سالم نيست، احساس حقارت دارد، ساكت و منزوي است. در ميهمانيها گوشهاي مينشيند و حرف نميزند. وقتي به او ميگوييم: تو هم چيزي بگو، آهي ميكشد و ميگويد: چه بگويم؟
قبلاً چندين مرتبه او را پيش دكتر بردهاند. پزشك پس از معاينه و گفتگو به آنها گفت: اين دخترخانم مريض نيست، بلكه پدر و مادرش مريض هستند كه اين دختر بيگناه را به چنين روزي انداختهاند.
يك روز دكتر از او پرسيد:
آيا ميتواني غذا درست كني؟ دختر شروع به گريه كرد و گفت: ميتوانم، اما هر وقت غذايي درست ميكنم، پدر و مادرم به آن اعتنا نميكنند و ميگويند: ماشاءا... به خواهرش، او خوب ميتواند غذا درست كند...!
اصل اساسي محبت به كودكان در سيره پيامبر
روزي رسول خدا(ص) از كوچهاي ميگذشت، بچههايي را ديد كه سرگرم بازي بودند. حضرت متوجه شد كه كودكي مغموم و گرفته، در گوشهاي نشسته است. جلو رفت، سلام كرد و پرسيد:
بچه! چرا بازي نميكني؟
كودك در پاسخ گفت:
آخر، اينها مرا به بازي راه نميدهند، زيرا لباسم مناسب نيست و بابا ندارم!
پيامبر اكرم آن كودك را در آغوش كشيد، بعد او را به دوش گرفت و به خانه برد. وقتي به منزل رسيد، از پشت در، دختر گرامي خود را صدا زد و فرمود: آيا دلت ميخواهد كه برايت برادري آورده باشم؟
فاطمه(س) در را باز كرد و سلام نمود. پيامبر فرمود: دخترم! مقداري آب آماده كن و يك دست لباس از لباسهاي كودكانت را نيز بياور. فاطمه زهرا(س)، يك دست لباس از لباسهاي امام حسين(ع) را آورد. پيامبر آب ميريخت و زهرا(س)، پاهاي كودك را شستشو ميداد. پس از آن، موهايش را شانه كرد و لباس را بر تنش پوشاند.
آنگاه پيامبر اكرم، آن كودك يتيم را در آغوش گرفت و به كوچه آورد و جلوي بچهها، با او مشغول بازي شد. آنقدر با او بازي كرد كه بچههاي ديگر نيز آمدند و گفتند: پس با ما هم بازي كنيد!
حضرت فرمود: به شرطي با شما بازي ميكنم كه با اين بچه بازي كنيد و سپس، آن كودك را ميان بچههاي ديگر فرستاد و همگي مشغول بازي شدند.
نوشتهاند: رهگذري از آنجا عبور ميكرد. متوجه شد كه رسول خدا با آن بچه مشغول بازي است. عرض كرد: اي رسول خدا! چرا شما با اين بچه بازي ميكنيد؟
فرمود: اگر اين كودك امروز از محبت اشباع نشود، فردا تمامي اين بچهها قرباني دست وي خواهند شد!
محبت به كودك در اسلام
روزي رسول اكرم(ص) نشسته بود و يكي از فرزندانش را روي زانوي خود نشانده بو و ميبوسيد و به او محبت ميكرد.
در اين هنگام، مردي از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم رسيد و به آن حضرت عرض كرد:
من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هيچ كدامشان را براي يك بار هم نبوسيدهام!
پيامبر از اين سخن چنان عصباني و ناراحت شد كه صورت مباركش برافروخته و قرمز گرديد.
آنگاه فرمود:
«مَنْ لا يُرْحَمْ لا يَرْحَمْ»: آنكس كه نسبت به ديگري رحم نداشته باشد، خدا هم به او رحم نخواهد كرد و بعد اضافه نمود: «من چه كنم اگر خدا رحمت را از دل تو كنده است»؟!
رفتار محبتآميز پيامبر با كودكان
روزي رسول اكرم(ص)، مردم را به نماز فرا خواند. امام حسن، كودك خردسال فاطمه(س) نيز، با آن حضرت بود. پيامبر، طفل را پهلوي خود نشاند و به نماز ايستاد و يكي از سجدههاي نماز را خيلي طول داد.
راوي حديث ميگويد: من سر از سجده برداشتم، ديدم حسن از جاي خود برخاسته و روي كتف پيامبر نشسته است.
وقتي نماز تمام شد، مسلمانان گفتند: يا رسولا...! چنين سجدهاي از شما نديده بوديم، گمان كرديم وحي به شما رسيده است؟!
حضرت فرمود:
وحي نرسيده بود، فرزندم حسن در حال سجده بر دوشم سوار بود، نخواستم شتاب كنم و كودك را به زمين بگذارم. آنقدر صبر كردم تا طفل، خودش از كتف من پايين آمد!
توجه و مهرباني پيامبر به كودكان
زماني كه رسول اكرم(ص) از سفر بازميگشت و در رهگذر با كودكان مردم برخورد مينمود، به احترام آنها ميايستاد. سپس دستور ميداد كودكان را ميآوردند و از زمين برميداشتند و به آن حضرت ميدادند.
پيامبر اكرم، بعضي را در آغوش ميگرفت، بعضي را بر پشت و دوش خود سوار ميكرد و به اصحاب خويش ميفرمود: «كودكان را بغل بگيريد و بر دوش خود بنشانيد»!
اطفال از اين برخورد محبتآميز، بياندازه خوشحال ميشدند و از شادي و نشاط در پوست نميگنجيدند و اين خاطرات شيرين را هرگز فراموش نميكردند.
اثر معجون سحرآميز محبت در راهيابي كودكان و نوجوانان
تربيت و هدايت كودكان و نوجوانان به سوي صلاح و سعادت و پاكي، بايد همراه با دلسوزي و حسن نيت باشد. و جز در موارد بسيار ضروري، نبايد از راههاي خشونتآميز استفاده نمود. اما متأسفانه بعضي از اولياء و مربيان براي تربيت نوجوانان از راه خشونتآميز وارد ميشوند و گاهي به الفاظ زشت و زننده و حركات ناشايست متوسل ميگردند. از اين رو، ميبينيم اين نوع هدايتها و تربيتها نه تنها اثر مطلوبي بر جاي نميگذارد، بلكه گاهي نتايج بدي هم به بار ميآورد. روش پيامبر اكرم(ص) و امامان معصوم(ع) نشان ميدهد كه آنان به هنگام امر به معروف و راهيابي پيروان خويش، كلام خود را با معجون سحرآميز لطف و محبت ميآميختند و به همين دليل سرسختترين افراد در مقابل آنان تسليم ميشدند و به راه حق گام مينهادند.
در تفسير «المنار»، ذيل آيه 104 سوره آلعمران آمده است كه: روزي جواني خدمت پيامبر(ص) آمد و گفت:
اي رسول خدا! آيا به من اجازه ميدهي زنا كنم؟
با گفتن اين سخن، فرياد مردم بلند شد و از گوشه وكنار، به او اعتراض كردند. اما پيامبر با خونسردي و ملايمت فرمود: «نزديك بيا»! جوان به پيش رفت و در برابر پيامبر نشست. حضرت با محبت از او پرسيد:
«آيا دوست داري با مادر تو چنين كنند»؟
«نه، فدايت شوم»!
«همينطور، مردم هم راضي نيستند با مادرشان چنين شود. آيا دوست داري با دختر تو چنين كنند»؟
«نه، قربانت گردم»!
«همينطور، مردم هم درباره دخترانشان راضي نيستند. بگو ببينم آيا براي خواهرت اين عمل را ميپسندي»؟
جوان دوباره انكار كرد و گويي از پرسش خود پشيمان شده بود. در اين جا، پيامبر اكرم دست بر سينه جوان گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود: «خدايا! قلب او را پاك گردان، گناه او را ببخش و دامان او را از آلودگي به بيعفتي نگاه دار»!
از آن به بعد، زشتترين كار در نزد آن جوان، زنا بود.