داستانک: فريبرز لرستانی «آشنا»؛ تصويرساز: سحر حقگو
صبح یک برگ افتاد توی حوض.
حوض فریاد زد: «من یک قایق برگی دارم.»
من هم گفتم: «من یک قایق برگی دارم».
قایق برگی مرا نگاه کرد و پرسید: «حالا مالِ کی هستم؟!»
من قایق را فوت کردم.
قایق حرکت کرد.
من و حوض خوشحال شدیم و با هم گفتیم: «ما یک قایق برگی داریم».