داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»؛ تصویرسازی: مرجان بابامرندی
صبح، دانهدانه برف میبارید. من یک مُشت دانه پُشت پنجره گذاشتم تا گنجشکها دانه بخورند.
وقتی گنجشکها آمدند، تند تند به دانهها نوک زدند.
من خوشحال شدم. مادر گفت: «عزیزم، بیا کنار تا راحت غذایشان را بخورند».
من از پشت پنجره دور شدم و باز به آنها نگاه کردم.
گنجشکها هم مرا نگاه کردند، و چند تا نوک به شیشه پنجره زدند. یعنی: «برگرد. برگرد».
من زودی رفتم کنار پنجره و لبهایم را گذاشتم روی شیشه تا آنها را ببوسم.
اما گنجشکها زرنگتر بودند و تند تند از پشت شیشه به لبهای من نوک زدند و مرا بوسیدند.
بیشتر بخوانید: