نویسنده : فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرساز: رفعت هاشمی سیسخت
تحریریه زندگی آنلاین : صبح، عروسکم قوریقوری هِی این طرف و آن طرف میپرید، و قورقور میکرد. من پرسیدم : «قوریقوری، چرا این قدر خوشحالی؟!»
قوریقوری، با چشمهای گِردش مرا نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «بابا بزرگ میخواهد به خانه ما بیاید».
گفتم: «اگر بابا بزرگ بیاید، چه کار میکنی؟»
قوریقوری گفت: «لُپهای قرمزش را میبوسم.»
گفتم: «بعد چه کار میکنی؟»
قوریقوری گفت: «توی بغلش میپرم و برایش قورقور آواز میخوانم. تازه موهای سفیدش را ناز میکنم.»
من گفتم: «وقتی بابا بزرگ بیاید، به او میگویم چه قدر دوستش داری.»
قوریقوری ایستاد. چشمهایش گردتر شد. پرید توی بغل من و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین به تو.»
بیشتربخوانید:
چه قورباغه های خوبی!
اون که شکوفه داره