تحریریه زندگی آنلاین :
نویسنده: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: رفعت هاشمی سی سخت
من یک کلاغِ عروسکی دارم که اسمش قارقاری است. صبح با قارقاری پیش مادربزرگ رفتم و قارقاری را تکان دادم. قارقاری گفت: «قارقار».
مادربزرگ لبخند زد. به قارقاری نگاه کرد و گفت: «قارقاری چه خبر؟»
قارقاری بالَش را به طرفِ من دراز کرد و دوباره قارقار کرد.
مادربزرگ پرسید: «نوهام چکار کرده؟»
قارقاری بالَش را روی سرم کشید و باز قار و قار کرد.
مادربزرگ مرا نگاه کرد. توی فکر رفت. بعد خندید و گفت: «فهمیدم، یادم رفته نوه گُلم را نوازش کنم».
بعد مرا توی بغلش گرفت. موهایم را نوازش کرد و محکم بوسید. من هم لبخند زدم و به قارقاری گفتم: «آفرین قارقاریِ خوشخبر».
بیشتربخوانید:
چه قورباغه های خوبی!
اون که شکوفه داره