داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویرسازی: مرجان بابامرندی
تحریریه زندگی آنلاین : یک پنجره بود که قصه مینوشت. از بازی بچهها قصه مینوشت. درباره آدمهایی که از کوچه رد میشدند، قصه مینوشت. از بازیِ باد و بادبادک و کبوترها هم قصه مینوشت. یک روز کبوترها دفترِ قصه پنجره را پیش خورشید بردند. خورشید قصههای پنجره را خواند. خیلی خوشش آمد.
کبوترها برگشتند و به پنجره گفتند: «خورشید قصههایت را دوست دارد. او از تو دعوت کرده که به دیدنش بروی.»
پنجره از خوشحالی بال درآورد و رفت پیشِ خورشید.