داستانک: فریبرز لرستانی «آشنا»
تصویر: سحر حقگو
بابا به موهایم دست كشید و گفت: «چه موهایی! مثل شب است».
من دستهایم را زیر چانهام گذاشتم، بابا را نگاه كردم و از او پرسیدم: «چشمهایم مثلِ چه؟».
بابا گفت: «مثل ستاره».
پرسیدم: «صورتم، مثل چه؟»
بابا لُپم را كشید و گفت: «مثلِ ماه»
پرسیدم: «من دختركی هستم؟»
بابا، تعجب كرد و گفت: «خوب معلوم است، دخترِ بابا».
من گفتم: «پس برای همین، این قدر قشنگم».
بابا، روی پایش زد، و با صدای بلند خندید و خندید.
بعد هم مرا قلقلك داد.
وقتی از قلقكِ بابا میخندیدم. فكر كردم راستی، راستی، چه بابای ماهی دارم.